حلولیه و اهل تناسخ بشعبههای متعدد تقسیم میشدند و هر یک بنامی شهرت یافتند.
* عبدالله بن سبا
قدیمترین کسی که در میان مسلمین بنشر افکار حلولی مبادرت جست عبدالله بن سبا است که نسبت به علی بن ابیطالب این راه غلو پیش گرفت و معتقد بالوهیت او گردید و بعد از آنکه خبر قتل او را شنید گفت مقتول علی نبوده است بلکه شیطان بود که بصورت وی در آمد و علی خود به آسمان صعود کرد. بعضی از سبائیه تصور مینمودند علی در میان ابرها پنهان است، رعد صوت و برق تازیانه اوست.
اینان عقیده دارند علی در آخر زمان از آسمانها نزول خواهد کرد و همه جهان را تصرف خواهد نمود .
بنا به نقل طبری و دیگران، در زمان عثمان شخصی یهودی به نام عبد الله بن سبأ از « صنعاء » اسلام را اختیار نمود، و افکار خود را با مسافرت هایی که به بلاد اسلامی، مانند: کوفه، شام، مصر و بصره داشت رواج می داد.و او معتقد به رجعت پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ همانند رجعت حضرت عیسی ـ علیه السّلام ـ بود. هم چنین باور داشت که برای هر پیامبری جانشینی است و حضرت علی ـ علیه السّلام ـ جانشین رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ و خاتم الأوصیا است. عثمان غاصب حقّ این وصی بوده و بر او ظلم کرده است؛ از همین رو بر امت اسلامی است که قیام نموده، و عثمان را از اریکه خلافت به زیر کشیده، و حکومت را به حضرت علی ـ علیه السّلام ـ واگذرا کنند. در این میان گروهی از اصحاب، امثال: ابی ذر، عماربن یاسر، محمد بن ابی حذیفه، عبد الرحمن بن عدیس، محمد بن ابی بکر، صعصعه بن صوحان عبدی، مالک اشتر و دیگران فریب افکار او را خورده و به او گرویدند، و درنتیجه این تحریک ها، جماعتی ازمسلمانان بر خلیفه وقت قیام و شورش نموده و او را به قتل رساندند، و حتی همین گروه در جنگ جمل و صفین نیز دخالت اساسی داشتند (تاریخ طبری، ج۳، ص ۳۷۸).
امام سجاد ـ علیه السّلام ـ می فرماید: « نزد من یادی از عبد الله بن سبأ شد که تمام موهای بدنم راست شد، او ادعای امری عظیم نمود ـ خداوند او را لعنت کند ـ به خدا سوگند! حضرت علی ـ علیه السّلام ـ بنده صالح خدا و برادر رسول خدا بود و به کرامت نرسید مگر به سبب اطاعت خدا و رسولش»
امام باقر ـ علیه السّلام ـ می فرماید: «عبد الله بن سبأ ادعای نبوت نمود او گمان می کرد که امیر المؤمنین ـ علیه السّلام ـ خداست خداوند از این حرفها بسیار بالاتر است».
و نیز از امام صادق ـ علیه السّلام ـ روایت شده که فرمود: «خدا لعنت کند عبد الله بن سبأ را، او ادعای ربوبیّت در حقّ امیر المؤمنین ـ علیه السّلام ـ نمود. به خدا سوگند! امیر المؤمنین ـ علیه السّلام ـ بنده مطیع خدا بود. وای بر کسی که بر ما دروغ ببندد... » ( رجال کشی، ج۱، ص ۳۲۳)
* بیان بن سمعان
دیگر از حلولیه فرقه بیانیه اند که میگویند روح خداوند از طریق تناسخ در البیا و ائمه گشت تا به ابوهاشم عبدالله بن محمد بن الحنفیه رسید و ازو به بیان بن سمعان منتقل شد .
گفتنی است که بیان به همراه جمعی دیگر از غالیان معروف، همواره مطرود و مورد تکذیب امامیه و امامان شیعه بوده است. (حمد کشی، معرفةالرجال، ج۱، ص۲۹۰-۲۹۱)
از این گذشته بنابر گزارشهایی، میان وی و یاران امام باقر - علیهالسلام- روابط دوستانهای برقرار نبوده است و او به اتفاق مغیرةبن سعید ، یاران حضرت را تکفیر میکردهاند. (احمد بلاذری، انساب الاشراف، ج۳، ص۳۰۷).
بنابراین، به گزارش نوبختی و سعدبن عبدالله اشعری، دالّ بر اینکه بیان زمانی مدعی جانشینی امام محمدباقر - علیهالسلام- بوده است، نمیتوان چندان اعتماد کرد و بهرغم نظر برخی از محققان، صحیحتر آن است که بگوییم در این مورد میان بیانبن سمعان و مغیرةبن سعید خلط شده است و به علت یکی بودن زمان و مکان و اعتقادات مشترک آن دو، ادعاهای یکی را به دیگری نسبت دادهاند. (حسن نوبختی، فرق الشیعة، ج۱، ص۲۵).
* مغیرةبن سعیدالعجلی
دیگر فرقۀ مغیریه اتباع مغیرةبن سعیدالعجلی که به مهدویت محمد بن عبدالله ابن حسن بن علی معتقد بود . وی به تشبیه اعتقاد داشت و اعضاء خداوند را بحروف هجا تشبیه میکرد.
مغیره بن سعید العجلی (البجلی) از موالی حاکم کوفه، خالد بن عبدالله القسری از اصحاب امام باقر (عليهالسلام) بود و از محضر ایشان استفاده میکرد؛ اما از نظر اعتقادی به غلو و کفر کشیده شد و نیز ادعای الوهیت برای امام باقر (عليهالسلام) نمود، گمان میکرد با این اعتقاد میتواند در نظر امام (عليهالسلام) مرتبهای پیدا کند و به نیت مسموم خود جامه عمل بپوشاند. سپس ادعای رسالت از سوی امام باقر (عليهالسلام) را نمود. او برای جلب توجه مردم و به دست آوردن افراد به حیله و نیرنگ دست میزد و نزد زنی یهودی به آموختن سحر و جادو و شعبده پرداخت و از این اعمال برای افرادش استفاده میکرد تا ایمانشان به او محکم شود. افراد زیادی به او ملحق شدند و به کمک او فرقه مغیریه را پیریزی کردند.(نعمان بن محمد تمیمی مغربی، دعائم الاسلام، ج۱، ص۴۹)
* عبدالله بن عمرو بن حرب الکندی
دیگر فرقه حربیه اتباع عبدالله بن عمرو بن حرب الکندی اند که معتقد بحلول روح الله در انبیا و ائمه و ابوهاشم عبدالله بن محمد بن حنفیه و ازو در عبدالله بن عمرو بن حرب بودند.
آنان همچنین معتقد به حلول و اتحاد و تناسخ بودند. بنابه گزارشها، آنان همچون دیگر فرقههای کیسانیه قائل بودند که روح الهی در انبیا علیهمالسلام، یکی پس از دیگری، حلول یافت تا به پیامبر اکرم صلیاللّهعلیهوآلهوسلم رسید و پس از وی به ترتیب به امام علی ، امام حسن و حسین علیهمالسلام، محمد بن حنفیه ، و ابوهاشم منتقل شد. به اعتقاد این فرقه این روح الهی به عبداللّه بن عمرو عطا شد و تا ظهور دوباره محمد بن حنفیه، که از نظر آنها همان مهدی منتظر است، در کالبد عبداللّه بن عمرو باقی خواهد ماند (سعد بن عبداللّه اشعری، کتاب المقالات و الفرق، ج۱، ص۲۶)
* برکوکیه
دیگر از این فرقه رزامیه اند که مرکز آنان در مرو بود و در دوستداری ابومسلم صاحب الدعوه مبالغه میکردند چنانکه امامت را بعد از سفاح حق ابومسلم میدانستند و شعبهیی از این فرقه بنام ابومسلمیه در باره ابومسلم راه افراط پیش گرفتند و چنین پنداشتند او از طریق حلول روح خداوند به رتبۀ الوهیت رسیده است و از اینروی او را برتر از جبرائیل و میکائیل و سایر ملائکه میشمردند و میگفتند که او زنده جاویدان است و همواره در انتظار وی بودند. مرکز این دسته در مرو و هرات بود و به «برکوکیه» شهرت داشتند و اگر کسی از آنان میپرسید آن کس که بفرمان منصور کشته شد که بوده است میگفتند. شیطان بود که در چشم مردم بصورت ابومسلم در آمد.
* راوندیه
فرقه راوندیه در زمان حکومت منصور عباسی میزیستهاند و از پیروان عبدالله راوندی به شمار میآیند. آنها به خونخواهی ابومسلم خراسانی قیام کردند. اینان نیز در خراسان و عراق به پیروی از ابومسلمیه و یا بنا بنقل کامل التواریخ «علی رأی ابی مسلم صاحب الدعوه» به تناسخ عقیده داشتهاند. اینان همان قومند که در سال ۱۹۱ در بغداد شورشی برپا کردند و منصور خلیفه دوم را خدای خویش خواندند و در فتنه آنان نزدیک بود منصور از میان برود.
همانطور که هر جریان حقی برای خود پیروانی دارد، در فرق و جریانهای باطل نیز چنین مساله آشکار است و همانطور که پیروان امیرالمؤمنین علی (عليهالسلام) را شیعه مینامد، دیگر دستهها نیز به پیروی مشهورند؛ مانند بکریون و عمریون و آلبنیسفیان و آلبنیمروان و آلبنیامیه که تمام این گروهها از بدو وفات پیامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) به حکومت دست پیدا کردهاند و اما این سلسله که به نام بنیامیه مشهور است، با روی کار آمدن بنیالعباس از بین رفتند و حکومت به دست بنیالعباس افتد. بنیالعباس به اعتبار اینکه از فرزندان عباس بن عبدالمطلب بن هاشم بودند، نزد مردم از جایگاه بهتری نسبت به بنیامیه قرار داشتند؛ زیرا بنیهاشم همیشه خدمات فراوانی از خود به جا گذاشته بودند. و بهخصوص آلعباس که عموزادگان پیامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) محسوب میشدند. به این ترتیب جایگاه بنیهاشم و نسبت نزدیکی که با پیامبر اکرم (صلياللهعليهوآله) داشتند. زمینه را برای ادعای رهبری و جانشینی آلعباس در جامعه فراهم کردند؛ اما بهترین و کارگشاترین بینشی که به هدف آلعباس میتوانست جامه عمل بپوشاند، به حکومت رسیدن بود. دیگر اینکه برای خود پیروانی از جان گذشته پیدا کند تا بتوانند در پناه آنان به قدرت اجتماعی دست بیابند؛ ازاینرو بنیالعباس به دنبال طیفی خاص از مردم بود که نه به دنبال خلفا باشند و نه به دنبال تشیع علوی و نه از خوارج، بلکه شیعه آلعباس باشند.
فعالیت محمد بن علی در کسب پیرو: همانطور که میدانیم فرقه هاشمیه بعد از مرگ رهبر خویش، ابوهاشم عبدالله بن محمد به فرق متعددی تبدیل شد؛ اما در این میان کسانی که از مرگ او به وجه احسن توانستند استفاده کنند، آلعباس بودند؛ زیرا بعد از مسموم شدن ابوهاشم در برگشت از شام و مرگ نا به هنگام او در حمیمه نزد محمد بن علی بن عباس بن عبدالمطلب زمینه را برای ادعای وصایت بنیعباس از ابوهاشم فراهم کرد و با این ادعا خود را به رهبری مسلم کیسانیه یا هاشمیه کشانید؛ ولی چون ایشان پایگاه سیاسی و اجتماعی مهمی در میان مردم کوفه و بصره و مدینه و مکه و حجاز و عراق و شام و... نداشتند. به خراسان هجرت کردند تا در آن منطقه به شیعه آلعباس دست یابند تا با کمک و نیروی آنان بتوانند دست به اقدامات سیاسی برای جابهجایی قدرت بزنند ازاینرو محمد بن علی بن عباس بعد از مرگ ابوهاشم از پیدا کردن مرکزی برای پیشبرد اهداف خویش به مشورت پرداخت و خود ایشان پیشنهاد نمود:
کوفه و اطراف آن، پیروان علی (علیهالسلام) و اولاد او هستند؛ بصره همگی عثمانیاند. در مکه و مدینه غلبه با طرفداران ابوبکر و عمر است؛ ولی بر شماست به خراسان (معتزلی، ابن ابیالحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱۵، ص۲۹۳)
گرچه راوندیه را میتوان از منشعبات کیسانیه دانست، اما عدهای از این گروه خود سیستم جدیدی برای جانشینی عباس و فرزندان او ارائه دادهاند که مورد توجه خلفای عباسی قرار گرفته و دلیل خلافت برای عباس را به عنوان ارث میدانستند و با وجود عمو، ارث را به برادرزاده و فرزندان دختر جایز نمیشمردند و شاهد قرآنی این مطلب را این آیه میدانستند. «اولوالارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله» (نفال/سوره۸، آیه۷۵) به این ترتیب این فرقه در موازات خط تشیع و همچنین کیسانیه قرار میگیرد.
منشأ پیدایش ایشان کیسانیه میباشد؛ زیرا بعد از مرگ ابوهاشم، رهبر هاشمیه وصایت به محمد بن علی بن عباس و از او به فرزندش ابراهیم بن محمد و از او به ابیالعباس سفاح و از او به ابیجعفر منصور دوانقی رسید و عدهای از طرفداران ایشان که راوندیه خوانده میشدند، از این نوع وصایت سر باز زدند و معتقد شدند که پیامبر اکرم مستقیماً وصایت و امامت را به طور صریح برای عباس بن عبدالمطلب قرار داده است و عباس برای عبدالله و او برای فرزندش علی و علی برای فرزندش محمد و از محمد به ابراهیم و سپس سفاح تا امامت به ابیجعفر منصور پایان یافت. (اشعری، ابوالحسن، مقالات الاسلامیین، ص 7 تا 21) بعضی ایشان را پیرو عبدالله راوندی (عبدالله الخرب الکندی الکوفی الروندی) معرفی کردهاند و عدهای این فرقه را منسوب به احمد بن یحیی بن اسحاق راوندی میدانند. ولی با توجه به مرگ این شخص در سال ۳۰۳ او نمیتواند از بنیانگذاران این مکتب باشد؛ ولی میتواند از ادامه دهندگان راه رهبران گذشته این فرقه باشد. در تاریخ آمده است که شخصی به نام آبلق راوندیه را به سوی بیعت با بنیالعباس کشانده است. (ابنجوزی، تلبیس ابلیس، ص۱۲۵)
بین اصحاب عبدالله بن معاویه و اصحاب محمد بن علی در جانشینی و وصایت ابیهاشم اختلاف شدیدی بود؛ زیرا هر دو گروه مدعی وصایت بودند. و این اختلاف منجر شد که به حکم شخصی به نام اباریاح که از علمای ایشان بود، رضایت دهند و او شهادت داد به این که ابوهاشم به محمد بن علی وصیت کرده است و به این ترتیب اکثر اصحاب عبدالله قائل به امامت محمد بن عبدالله شدند و این داوری سبب قوت راوندیه شد. (نوبختی، ابیمحمد الحسن بن موسی، فرق الشیعه، ص۵۰)
اعتقادات راوندیه
(1) عباسیه امامت را در فرزندان عباس بن عبد المطلب ثابت میکنند.
(2) جانشین پیامبر، عموی ایشان عباس است و دیگران غاصباند.
(3) قائل به تناسخ ارواح بودند.
(4) ادعا میکردند که روح آدم (علیهالسلام) در عثمان بن نهیک است.
(5) هیثم بن معاویه جبرئیل است.
(6) هر کس خدا را یعنی امام – ابوجعفر منصور – را بشناسد هر کاری برای او رواست.
(7) از شیخین (ابوبکر و عمر) و عثمان بیزاری میجستند.
(8) بیعت علی را جایز میشمردند؛ به دلیل اینکه عباس به ایشان گفته بود با تو بیعت میکنم تا دو نفر اختلاف نکنند.
(9) عدهای از ایشان هفت امامی هستند و آنها عبارتاند از: عباس و عبدالله و علی و محمد و ابراهیم و سفاح و منصور.
(10) عدهای قائلاند که امام که عالم به کل اشیاست؛ خداست و او زنده میکند و میمیراند.
(11) ابومسلم نبی مرسلی است از جانب ابوجعفر منصور دوانقی.
(12) شهادت به الوهیت منصور دوانقی دادهاند.
این عقاید سبب دخول این فرقه در گروه غلات(1) میباشد.
* سپید جامگان
دسته دیگر از حلولیه مقنعیه یا مبیضه (سپید جامگان - بیض الثیاب ) بودهاند
در ماوراءالنهر اینان پیر و اعطاء (یا هشام، یا هاشم) بن حکیم معروف به المقنع بودند که میگفتند لاهوت در هیاکل سیر میکند و روح خداوند در آدم و ازو در نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد و علی و اولاد او و سرانجام به ابومسلم و ازو به المقنع حلول کرد و از اینجا بود که المقنع خود را خدا میدانست و دینی جدید برای اتباع خود آورد و بر اثر اتحاد با بعضی از طوایف ترک چند سال با سپاهیان اسلام در حال جنگ بود تا آخر در سال ۱۹۱ مقتول شد. پیروان وی تا اوایل قرن پنجم شهرت داشتند.
نام اصلی مقنع "حکیم بن هاشم" بود او به دلیل کور بودن یک چشمش از ماسک استفاده میکرد و به این سبب او را «مقنع» میخواندند. او در زیرکی و فراست و کیاست بین مردم زمان خویش شهره بود و در تحصیل علوم متداول آن زمان بسیار کوشید و کتب فراوانی را خواند و در طلسم و نیرنگ و شعبده دست توانایی داشت.
او در آغاز امر نزد ابومسلم رفت و به دعوت عباسي پيوست و از جمله ياران و سرهنگان ابومسلم شد. مدتي نيز دبير "عبدالجبار"، جانشين ابومسلم بود.
مقنع در كنار ابومسلم، نقشي فعال و مؤثر در دعوت عباسي داشت؛ اما پس از قتل ابومسلم كه خيانتي آشكار در حق ياران نهضت بود، به شدت از عباسيان روي گردان شد و بعد از ابومسلم مدعي الوهيت گرديد و اين ادعا را فقط به خواص و اصحاب خود ظاهر ميكرد. او به تناسخ باور داشت و میگفت كه روح خدا در ابومسلم ظاهر شده و روح ابومسلم در شخص او حلول كرده است. (ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی،چاپ اول ،1364، ج 2،ص)
نخستين مرحله از فعاليت ضد ديني او هنگامي پديدار شد كه پس از قتل ابومسلم ادعاي پيامبري كرد. باور مقنع اين بود كه ابومسلم از پيامبر(ص) برتر است و كشته شدن "يحیي بن زيد" را زشت ميانگاشت و معتقد بود به خونخواهی یحیی برخاسته است و در اين مرحله توفيقي نيافت و به وسيله عاملان "منصور" دستگير و به بغداد فرستاده شد. با اين همه در زندان فرصت مناسب يافت، تا درباره چگونگي انتشار عقايد خويش برنامهريزي كند. پس از رهايي از زندان به مرو بازگشت و مردم را به گرد خود جمع کرد و به آنان گفت، میدانید من چه کسی هستم؟ مردم گفتند: تو هاشم بن حکیمی، گفت خیر من خدای شما هستم و گفت من آنم که خود را به صورت آدم به خلق نمودم و باز به صورت نوح و باز به صورت ابراهیم و باز به صورت موسی و باز به صورت عیسی و باز به صورت محمد(ص) و باز به صورت ابومسلم و باز به این صورتی که میبینید، مردم گفتند، دیگران دعوی پیغمبری کردند، تو دعوی خدایی میکنی، گفت آنها نفسانی بودند و من روحانیام و این قدرت را دارم که خود را به هر صورت که بخواهم در آورم و داعياني به سراسر «خراسان» و «ماورالنهر» گسيل كرد و مردم را به پذيرش عقايد خويش فرا خواند و به وسيله مبلغانش به مردم پيغام داد كه مردگان را زنده میکند و یارانش را به بهشت جاودان میبرد.( نرشخي، ابوبكر محمد بن جعفر؛ تاريخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد بن نصر القبادي، تهران، سنائي، بي تا، ص و 77تا79). یکی از داعیان زبر دست مقنع موسوم به "عبدالله بن عمر" در گرد آوردن پیروان او خدمات فراوان کرد و در «کش» و «نخشب» به دعوت پرداخت و نخستین دهی که مردم آن به مقنع ایمان آوردند، روستای کوچک «سوبح» از روستاهای اطراف کش بود، سپس عده فراوانی از مردم روستاهای «بخارا» و «سغد» جماعتی از «مبیضه»(سفید جامگان) بودند (بن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ترجمه آیتی، تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی،چاپ اول ،1364، ج 2،ص 323.) که به او پیوستند و از او دنباله روي كردند، سپيد پوشان بخارا به جاي سياهي كه شعار بنيعباس بود، سپيدي را به عنوان شعار خود برگزيدند و لباس سفيد بر تن كردند تا مخالفت خود را با عباسيان كه لباس سياه داشتند، اعلام كنند. "خاقان" ترك نيز كه در اين موقع حاكم ماورالنهر بود؛ تحت تأثير دعوت مقنع قرار گرفت و مردم آن ديار به وي روي آوردند.
خلافت عباسي و المقنع
سپاهيان مقنع يا «سپيدجامگان» هر كجا كه ديده ميشدند، دشمنانشان پا به فرار ميگذاشتند و سپاهيان عرب از دست آنان آرامش نداشتند. "مهدي"، خليفه عباسي شورش مقنع را براي خلافت خود بسيار مضر ميدانست و تمامي كوشش خود را به كار بست، تا قيام وي را سركوب كند. مهدي پيشرفت نهضت مقنع را براي اسلام به عنوان خطري بزرگ ميدانست، چون خبر آورده بودند كه مردم بخارا، سغد، نخشب و كش از اسلام روي گردان شده و به آئين مقنع روي آوردهاند، خليفه عباسي به "حميد بن قحطبه" دستور داد، تا به جنگ مقنع برود و براي اين كار شماري از سپاهيان خراسان را در اختيار او قرار داد؛ لیکن مقنع به سرعت از «جیحون» گذشت و در قلعهای به نام «سیام» که در نزدیکی شهر «کش» بنا شده بود، اقامت گزید و چند بار سپاهیانی را که از طرف مهدی، خلیفه عباسی به قصد سرکوبی وی اعزام شدند، شکست داد. سپاه مقنع آنقدر كوچك نبود كه گروهي از سپاهيان خراسان بتوانند، آن را دفع كنند. به این منظور مهدی خلیفه عباسی خود شخصا به «نیشابور» آمد. مقنع که از آمدن خلیفه به خراسان اطلاع یافت، ترکان را به استعانت خود خواند و خون و مال مسلمین را بر آنان مباح کرد. به همین مناسبت جمع زیادی از ترکان به طمع غارت و جمع مال و ثروت نزد مقنع آمدند و بسیاری از زنان و فرزندان مسلمانان را اسیر کردند و عدهای را کشتند. از آن پس پیروان مقنع به بخارا آمدند و وارد روستای «نمکجت» شدند و درون مسجد آمدند و موذن مسجد و چند تن دیگر را به قتل رساندند و در ده مزبور کشتاری عظیم رخ داد؛ چون کار قتل و غارت روستاهای نزدیک بخارا توسط پیروان مقنع شدت گرفت، مردم بخارا خدمت والی آنجا "حسین بن معاذ" رفتند و از پیروان مقنع شکایت کردند، خلیفه که وضع را این چنین دید، حسین بن معاذ (حاکم بخارا) را مامور سرکوبی و دفع شورش مقنع کرد. در جنگ سختی که در سال 159ه.ق. بین سپاهیان حسین بن معاذ و طرفداران مقنع در نزدیکی «نرشخ» در گرفت. پیروان مقنع شکست خوردند و حاضر به قبول اسلام شدند؛ اما به مجرد بازگشت مسلمین مجدداً قیام خود را برای مقابله با سپاهیان خلیفه آماده کردند. تمام اين موارد سبب شد، تا خليفه عباسي فرمان بسيج عمومي را صادر كند. ( ابن اثیر، الکامل ، ج8، ص3551) هزينه سنگيني هم صرف اين لشكركشي شد و به فرمان مهدی، خلیفه عباسی چندین لشکر قلعه نرشخ را تحت محاصره خود در آوردند و چون مدت محاصره به طول انجامید، فرمانده سپاهیان خلیفه، سپهسالار مقنع را فریب داد و وی را وادار به تسلیم قلعه کرد. صدها هزار سپاهي، ماورالنهر را به محاصره درآوردند، سپاهيان محدود مقنع، با رسيدن سپاهيان بیشمار خليفه وحشت كردند و پا به فرار گذاشتند.
مقنع چون خود را تنها يافت و احساس كرد كه ممكن است، اسير دشمن شود، به روايتي خود را در تنور و يا در خم تيزاب انداخت، اين موضوع را نيز اعجاز او شمردند و مدعي شدند كه مقنع در ميان شعلههاي آتش ناپديد شده و روزي دوباره باز خواهد گشت. (محمد بن علي بن طباطبا (ابن طقطقي)؛ تاريخ فخري، ترجمه وحيد گلپايگاني، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1367، ص 244.)
* حلمانیه
دیگر از فرق حلولیه فرقۀ «حلمانیه» منسوب به ابی حلمان الدمشقی هستند که اصالت ایرانی داشت ولی مذهب وی در دمشق رواج داشت و به همین جهت به دمشقی مشهور گردید. وی معتقد بود که خداوند در اشخاص زیبا حلول میکند و به همین سبب پیروانش بر صورت زیبا سجده میکردند. علاوه بر این معتقد به اباحه(2) بود.
پانوشت:
(1) غُلات جمع غالی از غلوّ به معنای گذشتن از حدّ است غلوّ در اصطلاح عبارت است از گذشتن از حدّ و بالابردن مرتبه پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و امامان معصوم علیهم السّلام و یا غیر آنان به مرتبه خدایی یا شریک بودن با خدا در افعال او، از قبیل آفریدن، روزی دادن، میراندن و زنده کردن آفریدهها و یا تفویض و واگذار کردن خدا امور خلق را به آنان و کنار رفتن و دخالت نکردن او در امور یاد شده. از مصادیق غلوّ، برتر دانستن امامان علیهم السّلام از پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و یا برابر دانستن مقام امامان علیهم السّلام با مقام آن حضرت است؛ به گونهای که رسالت و وساطت رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله بین خدا و بندگان، آنان را دربرنگیرد. در غلوّ و بالا بردن به مقام خدایی تفاوتی نیست میان اینکه غالی اعتقادی به خدای دیگر نداشته باشد یا داشته باشد؛ لیکن بگوید خدا در آنان حلول کرده و یا با ایشان یکی شدهاست. اعتقاد به اینکه پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله و امامان معصوم علیهم السّلام، اسماء و اوصاف خدای تعالی و دست قدرت او در جریان فیض الهی به سوی خلق هستند، بدون شک غلوّ محسوب نمیشود.
(2) اباحیّه، از ریشه بَوح و بُوْح به معنای مباح کردن، حلال دانستن، و جایز شمردن است. و در اصطلاح ، به فرقههایی گفته میشود که اعتقاد به وجود تکلیف نداشته و ارتکاب محارم را روا میدانند.
اباحه از احکام شرعى است، ولى عدهای از معتزله بر مبنای نظریة حسن و قبح ذاتى افعال، معتقدند که اباحه حکم شرعى نیست. آنان چنین استدلال مىکنند که هر عملى که فعل یا ترک آن عقلاً مصلحت یا مفسده دربر نداشته باشد، مباح است و این اباحه یک مسألة عقلى است نه شرعى. اباحه درصورتى مسألة شرعى است که شرع از اتیان یا ترک افعال مباح رفع مانع کند، در حالى که شارع چنین کاری نکرده است و مباح بودن بعضى از افعال به این معناست که اباحة عقلى استمرار یافته است. بدین ترتیب اباحه فقط حکم عقلى است نه شرعى». آنگاه در قبال این ادعای معتزله مىگوید مباحات بر سه قسمند: اول، قسمى است که شرع صریحاً مکلف را مخیر در فعل یا ترک آن کرده است. این قسم اباحة شرعى است. دوم قسمى است که شرع صریحاً متعرض مباح بودن آن نشده و دلیل سمعى نیز بر مباح بودن آن به دست نیامده است. در این قسم مىتوان گفت حالت پیش از ورود شرع استمرار یافته است و در این مورد فقط حکم وجود ندارد. سوم قسمى است که در آن خطاب صریح به تخییر وارد نشده است، ولى دلیل سمعى بر نفى حرج از فعل و ترک وجود دارد و اگر این دلیل هم نبود به دلیل عقلى نفى حرج ثابت مىشد. این قسم محل نظر و تأمل است. ابن قدامه نیز در تقسیم مباحات و تشریح آن از غزالى تبعیت کرده است.