خسرو سوم، که پسر قباد دوم، برادرزاده خسرو پرویز، بود، در قسمت شرقی کشور او را به سلطنت سلام دادند، ولی فرمانفرمای خراسان او را به قتل آورد. در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران، دختر خسرو پرویز، نهادند و او در مقابل خدمت شایانی که پس فرخ به خانواده سلطنتی کرده بود. مقام وزارت را به او سپرد و پس از عقد مصالحه قطعی با دولت روم جهان را وداع گفت. مدت پادشاهی او تقریباً یک سال و چهار ماه بود. ایرانیان، پیش از آنکه گفتگوی مصالحه اخیر با دولت روم به جایی برسد، خاج مقدسی را، که در عهد خسرو پرویز از بیت المقدس آورده بودند، مسترد کردند. جشن بزرگی که به این مناسبت در بیت المقدس گرفته شد، تاریخش سال ۶۲۹ میلادی است. گویا در این جاست که باید عهد سلطنت کوتاه شخصی را ذکر کنیم که به نام پیروز (دوم) به شاهی نصب شد. بعد از او آزرمیدخت، خواهر بوران، در تیسفون تاج بر سر نهاد و چند ماهی بیش سلطنت نراند. بنابر قول طبری، یکی از سپهبدان، موسوم به فرخ هرمزد مدعی سلطنت شد و ملکه را به زنی خواست. چون آزرمیدخت نمیتوانست علناً مخالفت کند، در نهان وسایل قتل او را فراهم آورد. آنگاه پسر فرخ هرمزد، که رستهم نام داشت، با سپاه خود پیش راند و پایتخت را گرفته، آزرمیدخت را خلع و کور کرد. کسی از کیفیت وفات او آگاه نیست. مقارن این احوال، در حدود سال ۶۳۰ و 632 دو تن سلطنت کردهاند. هرمزد پنجم و خسرو چهارم، که جز نامی از آنها معروف نیست. ظاهراً این دو تن فقط در بعضی قسمتهای کشور به پادشاهی پذیرفته شدهاند. فرخزاد خسرو، که از اعقاب خسرو پرویز بود، بر پایتخت ایران تیسفون دست یافت (کریستنسن، 1390:357)
در فاصله چهار سال، تقریباً کشور ایران ده شاهنشاه دید. عاقبت یکی از اخلاف خسرو پرویز را که پسر شاهزاده شهریار بود و یزدگرد نام داشت، یافتند. یزدگرد در استخر فارس متواری می زیست. بزرگان استخر او را پادشاه خواندند و در آتشکده آنجا که معروف به آتشکده اردشیر بود، تاج بر سرش نهادند. هواخواهانش به جانب تیسفون روی آوردند. و به یاری رستهم[رستم فرخزاد]، سپاهبد، آن شهر را گرفتند و فرخزاد خسرو را هلاک کردند. به این ترتیب همه کشور ایران، برای آخرین بار، در زیر فرمان یزدگرد سوم در آمد و صورت واحد گرفت. در این زمان رجال مقتدر عبارت بودند از: راستهم و برادرش فرخزاد، که منصب دریگبد (ریاست امور دربار) را داشت، و زادویه رئیس خدمه، همین شخصی بود که سابقاً فرخزاد خسرو را به تخت نشانید. اوضاع دولت ساسانی بر این منوال بود که از بیابان عربستان، لشکرها از عرب بادیه نشین وحشی و بی تمدن، که تعصب مذهبی و روح غارتگری محرک آنان بود، به فرمان عمربن الخطاب، که از رجال سیاسی درجه اول به شمار است، به ایران روی نهادند. علت این که قومی وحشی، چون عرب بیابانی، در ظرف مدت قلیلی توانست که دولتی صاحب تأسیسات نظامی، مانند دولت ساسانی را از میان بردارد، اغتشاش و فسادی بود که بعد از خسرو پرویز در همه امور ایران رخ داد. این احوال نتیجه سیاست نظامی جدیدی بود که از زمان انوشیروان در پیش گرفتند. تحولاتی که در طی این مدت رخ داد، کشور را به طرف تسلط سرداران لشکر سوق میداد. هر سپاهبد یا والی ایالت خود را مانند روزگار قدیم، به منزله اقطاع و تیول موروثی میکرد و خود را از ملوک الطوایف قدیم میشمرد، مخصوصاً پس از آنکه خاندان سلطنتی به انحطاط کامل افتاد، این تصور قوت گرفت. بسی از سرداران، که از دودمان شاهی نبودند، در صدد گرفتن تاج و تخت برآمدند. سپاهبد فرخ هرمزد میخواست با عقد کردن ملکه آزرمیدخت به پادشاهی نایل آید، اگرچه این آرزو زندگانی او را بر باد داد، ولی پسرش رستهم انتقام او را کشید. مورخان ارمنی این پدر و پسر را ایشخان آذربایجان خواندهاند، که در زبان ارمنی به معنی شاهزادگان است (کریستنسن، 1390:358).
تسلط سرداران و ولات آخرین دوره تحولات سیاسی عهد ساسانیان است، اما این ملوک الطوایفی جدید وقت پیدا نکرد که کاملا ریشه فرو برد و ثابت شود، حمله عرب اساس آن را برانداخت. با وجود این مرزبانان مرو و مروالرود و سرخس و کوهستان، در این موقع تقریبا مستقل بودند (کریستنسن، 1390:358).
حتی از زمان پیروز (اول) هم، ممالکی که در مشرق مروالرود واقع است، از تسلط دولت ایران خارج بود هرات هم دیگر جزو قلمرو ساسانی محسوب نمیشد. مقارن حمله عرب، ولایات ساحلی بحر خزر در تصرف یکی از سرداران دیلمی بود، که او را موتا یا مورتا میخوانند. سلاطین ممالکی که مجاور سرحدات شرقی و شمالی ایران بودند، اغلب به القاب مخصوصی معروف اند. در اینجا نام چند ولایت را با لقب امرای آنها ذکر میکنیم نسا (وراز) - ابیورد (و همنه) - خوارزم (خسرو خوارزم) - بخارا (بخار خود او) - وردانه (وردانشاه) -سمرقند (طرخان) - اسروشته (افشین) - سغد (اخشید)- فرغانه (اخشید)-اختل (خطلان شاه یا شیر خط لان) - ترامد (تریادشاه) جوزجان (گوزگان خودای) -روب (روب خان) - طالقان (شهرگ) -هرات (ورازان) - غرچستان (وراز بندگ) - سیستان (زنبیل) - کابل (کاؤلشاه) و در تخارستان، مشرق بلخ، یبغو سلطنت میکرد و امیری به نام شاد تابع او محسوب میشد. نیزک طرخان، که در بادغیس بود، مطیع این شاد به شمار میآمد.(کریستنسن، 1390:359).
رستهم، که در این وقت نایب السلطنه حقیقی ایران محسوب میگشت، مردی صاحب نیروی فوق العاده و مدیری با تدبیر و سرداری دلیر بود. او کاملاً از خطر عظیمی که در نتیجه حمله اعراب به کشور ایران روی آورده بود، اطلاع داشت؛ پس فرماندهی کل نیروی لشکری را به عهده گرفت و در دفع دشمن جدید کوششی دلیرانه کرد. سپاهی بزرگ در پیرامون پایتخت حاضر شد. اما خلیفه عمر دست پیش انداخت. در سال ۶۳۶ سپاه ایران، در قادسیه، نزدیک حیره، باسعد بن وقاصی سردار عرب روبرو شد. جنگ سه روز طول کشید و به شکست ایرانیان خاتمه یافت. رستهم، که شخصاً حرکات افواج ایران را اداره میکرد، و در زیر خیمه نشسته و درفش کاویان را در برابر خود نصب نموده بود، کشته شد و درفش کاویان، که نمودار شوکت و قدرت ایران بود، به دست اعراب افتاد. ایرانیان این درفش را متعلق به ادوار باستانی تاریخ خویش میدانستند. چون هزار سال از دوره ظلم دهاگ (ضحاک) غاصب سپری شد، آهنگری کاوگ نام پیشبند چرمین خود را بر نیزه کرد و قدم در میدان شورش نهاد. شورشیان دهاگ را از تخت به زیر آوردند و فریدون را، که شاهزاده جوان از نسل پادشاهان سلف بود، بر سریر پادشاهی نشاندند (کریستنسن، 1390:360).
از آن زمان پیشبند کاوگ آهنگ را درفش سلاطین ایران شد و آن را به نام کاوگ، درفش کاویان نامیدند. چند تن از مورخان ایران و عرب این درفش را، به صورتی که در جنگ قادسیه به چنگ عرب افتاد، وصف کردهاند. بنا بر قول طبری، این درفش، که از پوست پلنگ بود، هشت ارش عرضی و دوازده ارش طول داشت. بلعمی گوید ایرانیان در هر جنگ که این درفش را در پیش روی داشتند، مظفر میشدند و پس از هر فتح گوهری چند بر جواهر آن درفش میافزودند، چندانکه این درفش غرق زر و سیم و گوهر و مروارید شده بود. توصیف مسعودی نیز از این درفش شبیه طبری است، جز اینکه گوید آن را بر چوبهایی نصب کرده بودند، که یکی به دیگری میپیوست. در عبارت دیگر گوید، این علم پوشیده از یاقوت و مروارید و گوهرهای گوناگون بود. بنابر قول خوارزمی، این درفشی از پوست خرس یا به قولی از پوست شیر ساخته شده بود و پادشاهان در جنگها به آن تیمن و تبرک میجستند و آن را از زر و گوهرهای گرانبها پوشیده بودند. ثعالبی نیز حکایت میکند که پادشاهان درفش کاویان را موجب کامیابی خویش میشمردند و در تزیین آن به جواهر قیمتی با یکدیگر هم چشمی میکردند و کمال جهاد را در زیور بستن آن مینمودند، چنانکه پس از مدتی از یکتای جهان و شاهکار قرون و اعجب عجایب روزگار شد. این درفش را پیشاپیش سپاه میبردند و جز فرمانده کل سپاه کسی را شایسته نگهداری آن نمیدانستند. پس از آنکه جنگ به فیروزی خاتمه میگرفت، پادشاه درفش را به گنجوری، که مأمور نگاهداری آن بود، میسپرد. بنابر روایت مطهر بن طاهر المقدسی، این درفش در آغاز از پوست بزغاله یا از چرم شیر بود، بعد ایرانیان آن را از زر و پارچه زربفت ساختند. فردوسی در جلد اول شاهنامه در داستان ضحاک، چنین گوید:
از آن چرم کاهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد همانگه به بازار برخاست کرد
چو آن پوست بر نیزه بر دیدکی به نیکی یکی اخترافکند پی
بیاراست آن را به دیبای روم از گوهر برو پیکر و زرش بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه یکی فال فرخ پی افکند شاه
فروهشت زوسرخ و زرد و بنفش همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آن کسی که بگرفت گاه به شاهی به سر بر نهادی کلاه
بر آن بیبها چرم آهنگران بر آویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و گوهران بدانگونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود جهان را از او دل پرامید بود
دیگر از مطالب شاهنامه چنین بر میآید که درفش کاویان و تاج از جمله علامات شاهی بود. در زمان جنگ اختر کاویان را پیش تخت شاه میزدند. به فرمان شاه پنج موبد آن را پیشاپیش سپاه میبردند و در میدان جنگ به زیبندهترین پهلوانان میسپردند ابن خلدون گوید که صورت طلسمی با اعداد و علائم نجومی بر درفش کاویان دوخته شده بود. در جنگ قادسیه، بنابر قول مسعودی، این درفش گرانبها به دست عربی موسوم به ضرار بن الخطاب افتاد، که آن را به سی هزار دینار فروخت، ولی قیمت واقعی آن ۱۲۰۰،۰۰۰ دینار بود، (در اشنیه، همین مؤلف گوید، بهای آن درفش ۲،۰۰۰،۰۰۰ دینار بود). از طرف دیگر، ثعالبی گوید که سعدبن ابی وقاص، سردار عرب «این درفش را به سایر خزائن و جواهر یزدگرد، که خداوند نصیب مسلمانان کرده بود، افزود و آن را با تاجها و کمرها و طوقهای گوهرنشان و چیزهای دیگر برداشته، به خدمت امیرالمؤمنین عمر بن الخطاب برد. عمر گفت آن را گشوده پاره پاره نمایند و میان مسلمانان قسمت کنند.» پس از این فتح بزرگ، مسلمانان حیره را گرفتند. بعد به جانب تیسفون روی نهادند. در سال ۶۳۷ ویه اردشیر بعد از دو ماه محاصره مسخر شد. ساکنان آن، که از گرسنگی جز رمقی نداشتند، خود را به تیسفون انداختند، که در جانب چپ دجله بود. یزدگرد با دربار و حرمسرای خود از پایتخت گریخت، در حالی که «هزار نفر طباخ و هزار تن رامشگر و هزار تن یوزبان و هزار تن بازیان و جماعتی کثیر از سایر خدمه همراه او بودند؛ و شاهنشاه این گروه را هنوز کم میدانست. نخست یزدگرد به حلوان رفت و در آنجا هم چون از حمله اعراب فارغ نبود، به داخل کشور ماد شتافت. جماعتی بسیار از ساکنان تیسفون همه دارایی را رها کردند تا شاید جان به سلامت ببرند. بهار بود و دجله طغیانی داشت. ایرانیان پلها را بریده و قایقها را از ساحل غربی شط دور کرده بودند. اما لشکر عرب گداری یافت و بدون آسیبی خود را به ساحل شرقی رساند. افواج نگهبان ایرانی عرضه تیغ شدند و باقی سپاهیان شاهنشاهی رو به هزیمت نهادند. سعد بن ابیوقاص با فتح و فیروزی وارد پایتخت خالی شد، در برابر ایوان کسری اردو زد و خود داخل کاخها شد. در آنجا همه خزاینی را، که شاهنشاه نتوانسته بود ببرد، یافتند، مثل سبدهای مهر شده پر از اشیا زرین و سیمین، جامهها، گوهرها، اسلحه، ادویه و عطریات لطیف. فوجی از عرب در دنبال هزیمتیان تا پل نهروان پیش رفت و چند رأس دواب غنیمت گرفت، که گنجها و علائم بسیار گرانبهای سلطنتی را میبردند. در صندوقی که بر شتری بسته بود، چیزهای بسیار نفیس دیدند، من جمله تاج خسرو پرویز و قبای او، که از پارچه زربفت مرصع به جواهر و مزین به مروارید بود. جامههای زربفت دیگر نیز در آن صندوق یافتند. در صندوقهای دیگر زره، خود، ران بند، بازوبند و شمشیر خسرو پرویز، که همه از طلا بود، به دست آمد؛ پس آنگاه زره، جوشن و شمشیرهایی که از هرقل قیصر روم و خاقان ترک و داهر Dahir پادشاه هند و وهرام چوبین غنیمت گرفته بودند، با اسلحه پیروز و قباد اول و هرمزد چهارم و سیاوش و نعمان، به دست عرب افتاد. شمشیرهای خسرو و نعمان را با تاج خسرو نزد خلیفه، عمر، فرستادند. عمر تاج را در کعبه آویخت . قالی معروف «بهار کسری» هم در جزو غنائمی بود که نزد عمر فرستادند. عمر گفت تا آن را قطعه قطعه کرده میان اصحاب رسول تقسیم نمودند. علی (علیه السلام) سهم خود را به بیست هزار درهم فروخت. پس خمس غنایم را، که به خلیفه تعلق داشت، جدا کرده، باقی را در بین شصت هزار تن سپاهیان سعد قسمت نمودند. گویند به هر تن ۱۲۰۰۰ درهم رسید . شاهنشاه آخرین کوشش خود را کرد و از همه اقطار کشور لشکر خواست. سرداری سالخورده به نام پیروزان را فرماندهی کل سپاه داد، که در سال ۶۴۲ با عرب در نهاوند مقابل شد. جنگی سخت رخ داد، ولی شکست به ایرانیان افتاد. پیروزان به دست خصم اسیر و مقتول شد. آنگاه کشور ماد در برابر حمله مسلمانان بی مانع گشت و اثری از لشکر شاهنشاهی نماند. دفاع ایالات ایران به عهده مرزبانان و سایر امرای محلی قرار گرفت و بعضی از این سرداران مثل هرمزدان، در خوزستان مقاومتی سخت، ولی بی فایده، نشان دادند. همدان و ری مسخر لشکر عرب شد، بعد نوبت به آذربایجان و ارمنستان رسید. یزدگرد خود را به اصفهان کشیده بود و در آنجا با گروهی کثیر از واسپوهران میزیست. چنین پیداست که این شهر در پایان دوره ساسانی مرکز واسپوهران ایران محسوب می شده است، واسپوهران آمارکار یا «مستوفی خراج واسپوهران» در اصفهان مقام داشته است. یزدگرد سیصد تن، که ۷۰ نفر آنها از اشراف بزرگ و واسپوهران بودند، به استخر فرستاد و بعد از آنکه اصفهان به دست اعراب افتاد، خود نیز به استخر پناه برد. آنگاه واسپوهران را به شوش فرستادند. در این شهر واسپوهران به ابوموسی سردار عرب تسلیم شده، اسلام اختیار کردند. استخر هم مسخر شد و همه ایالت فارس، که گاهواره خاندان ساسانی بود، به دست مسلمانان افتاد. یزدگرد، که جز عنوان شاهنشاهی نداشت، باز هم رو به هزیمت نهاد. سپاهبد طبرستان او را به پناه خود خواند و اگر این دعوت را میپذیرفت، شاید میتوانست در پناه جبال عظیم طبرستان قدرت خود را نگاه دارد، چنانکه سپاهبدان بیش از یک قرن استقلال خود را در برابر حملات مسلمانان حفظ کردند. ولی یزدگرد سیستان و خراسان را ترجیح داد و سعی بی فایده کرد تا شاید امرای محلی را، که در این وقت کاملا مستقل بودند، به برداشتن سلاح و مقابله خصم بکشاند، اما میسر نشد. یزدگرد پیش از این در سال ۶۳۸ از خاقان چین استمداد کرده بود. پس از نیشابور به طوس رفت، ولی کنارنگ آنجا، که مایل نبود او را پناه بدهد، هدیههای گرانبها پیش برد و گفت قلعهی طوس گنجایش موکب شاهی را ندارد. پس ناچار یزدگرد به مرو رو نهاد. بنابر روایت بلعمی، «چون به مرو آمد با او چهار هزار سوار بود، چنانکه حرب را نشایست، همه دبیران و طباخان و [بانوان حرم ودیگر زنان و پیرمردان و کودکان خاندان شاهی] با او خواسته نبود و از جایی چیزی برای او اندر نمیآمد (کریستنسن، 1390:363).