وقتی کورش بدنیا آمد. پدر بزرگ مادریش آژی دهاک، آخرین پادشاه ماد، خوابی وحشتناک دیده بود. که سخت نگرانش کرده بود، بنا به گفته هرودت آژی دهاک خواب دید که دخترش ماندانا به جای فرزند بوته تاکی به دنیا آورد که شاخ و برگش سرتاسر خاک آسیا را پوشانید.
او از معبرین درباری خواست که خواب را تعبیر کنند. آنها دل وجگر یک قربانی که بر طبق آداب و رسوم ذبح شده بود با دقت تمام مورد مطالعه قرار دادند و به ولی نعمت خود گفتند که سلسله او روزهای شوم و ناهنجاری در پیش خواهد داشت. سپس از تفسیر آن خواب نتیجه گرفتند که فرزندی که از دختر پادشاه زاده شده است تمام قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.
آژی دهاک بچه را به یکی از بستگان خود که منسوب به قوم ماد بود و هارپاگ نام داشت سپرد و به او فرمان دادتا بچه رابه به خانه خویش ببرد و سر به نیستش کند کورش کودک برای کشتن زینت شد و به خانه هارپاک منتقل گردید و لیکن از آنجا که آنمرد نمیدانست چگونه از عهده اجرای این فرمان ناخوشایند بر آید گاو چرانی را مأمور انجام این کار کرد. این داستان عجیب همچون قصه پریان ادامه می یابد. گاو چران میتراداتس (مهرداد) نام داشت و در جایی نه چندان دور از اکباتان زندگی می کرد. هارپاگ وقتی اورا به حضور طلبید بچه رابه دستش داد و به او امر کرد که وی را دربیابان رها کند، و در این باره به او گفت: پادشاه ما مرا مأمور کرده است به تو بگویم که اگر این بچه را نکشی خود تو به جای او به بدترین وضعی کشته خواهی شد.
مرد که این فرمان را شنید و خود را ملزم به اطاعت از آن دانست؛ لیکن مسلم است که خدایان آنچه را خوب و لازم بدانند میکنند. زوجه گاوچران بدبخت حامله بود و هرروز انتظار وضع حمل رامی کشید. از قضا وقتی فارغ شد که شوهرش میرفت تا کورش را تحویل بگیرد. وقتی میتراداتس (مهرداد) به خانه برگشت زنش از او پرسید که هارپاگ به چه منظوری احضارش کرده بود.
گاو چران به او پاسخ داد: من وقتی به شهر رسیدم آنچه دیدم و آنچه شنیدم ایکاش که به لطف و عنایت مردوخ هر گز نمی دیدم! خانه هارپاگ پر از کسانی بودکه همه ناله و شیون می کردند، و من با ناراحتی بسیار بدانجا در آمدم . همین که به درون رفتم کودک شیر خوارهای را دیدم که دست و پا می زد و میگریست. لباسهای زر دوزی شده و پارچههای الوان بر او پوشانده بودند. هارپاگ به من گفت: که من آن بچه را بردارم و ببرم در بیابان بگذارم، در جایی که جانوران درنده زیاد باشد. من هم بچه را برداشتم و باخود آوردم؛ به تصور این که طفل به یکی از افراد خانواده خود هارپاگ تعلق دارد و به دلیلی که بر من مجهول است میخواهند از شرش خلاص شوند . لیکن در بین راه آگاه شدم که این بچه نواده دختری پادشاه خودمان است. بیا این هم بچه.
بچه بسیار زیبا بود و زن گاوچران با احساس قبلی این که در صورت نابود کردن بچه تا به چه حد غمگین و پریشان احوال خواهد شد .از شوهرش خواهش کرد که از کشتن او در گذرد. میتراداتس (مهرداد) به هیچ وجه حاضر نبود درخواست زنش را بپذیرد، چون فکر می کرد که هارپاگ حتماً جاسوسانی فرستاده است تا ببیند او فرمانهای ارباب خود را چگونه اجرا می کند، و بی شک ماجرا را به او گزارش خواهند کرد وقتی زن دید که نمیتواند شوهرش را به قبول خواهش خود وا دارد و به گفته افزود حال که تو جداً می خواهی بچه را بکشی پس آنچه به تو می گویم بکن. من در غیاب تو بچهای زاییدم که مرده بدنیا آمده است. تو آن بچه را که مرده است به جای این که زنده است بردار و او را در بیابانی که جانوران درنده زیاد است بگذار. آن وقت ما این نواده پادشاه را به جای فرزند خودمان میپرورانیم.
نوکر این خواهش را پذیرفت، بچهای را که برای کشتن آورده بود به زنش داد بچه خودشان را که مرده بود برداشت، همه آن جامههای زینتی را به تن کودک که زنده بودکرد، و او را برد و در بیابان گذاشت . این است افسانه تولد کورش. مسلماً آن زن خدمتکار و رحمانی هیچ تصور نمیکرد که کودکی که خود به پرورش آن خواهد پرداخت. یک روز مؤسس سلسله پادشاهی پارسیان و بنیان گذار دولت مقتدر ایران خواهد شد و نام و آوازه قوم هخامنشی را که خود به آن تعلق دارد درتاریخ جاویدان خواهد ساخت.
کورش تا ده سالگی به وسیله همان مادر خوانده خود پرورش یافت.
هرودت مینویسد: او کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش، و هر وقت سؤالی از او می کردند بافراست جواب می داد. در او نیز همچون در همه کودکانی که بسرعت رشد می کنند و با این وصف احساس میشود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد. که با وجود هوش و ذکاوت غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت میکرد. بر این مبنا، در طرز صحبت کورش نه تنها نشانی از خود بینی و کبر و غرور دیده نمیشد بلکه کلامش حاکی از نوعی سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود بدین جهت همه بیشتری دوست داشتند که او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و خاموشی از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در صحبت بیشتر رعایت اختصار میکرد، و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف میزد . کم کم چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود مییافت سرخ میشد، و آن جوش و خروشی که توله سگها را وا میدارد تا به پر و پای همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست میداد. از آنجا که اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان میداد. در واقع به هنگام تمرینهای ورزشی از قبیل سوارکاری و تیر اندازی و غیره، که جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت میکنند او برای اینکه رقیبان خود را ناراحت و عصبی نکند آن مسابقههایی را انتخاب نمیکرد که میدانست در آنها از ایشان قویتر است و حتماً برنده خواهدشد، بلکه آن تمرینهایی را انتخاب مینمود که در آنها خود را ضعیفتر از رقیبانش میدانست، وادعا میکرد که از ایشان پیش خواهد افتاد؛ و از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد باتیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین، با اینکه هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود، اول می شد . وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید.