گیلان در دوران اشکانیان و ساسانیان
از اوضاع گیلان هنگام تسلط جانشینان اسکندر و نیز دوران اشکانیان اطلاع چندانی در دست نیست. در آثار مورخان عهد باستان مطلبی که وضع گیلان را در این دورهها روشن سازد ملاحظه نمیشود فقط در یکی دو مورد اشارات مختصری وجود دارد که دلالت بر استقلال گیلان یا نیمه مستقل بودن این سرزمین دارد.
مؤلف میراث باستانی ایران ضمن بحث از سرزمینهای پیرامون مرزهای ایران مینویسد:
میتوانیم گمان بریم که سرزمینهای کنار دریای خزر یعنی گیلان و مازندران زیر فرمان سلوکیان (1) نبودهاند. ارمنستان که در مغرب آذربایجان و به مرز سلوکیان نزدیکتر بود با آن که استقلال داشت بیشتر از استانهای بالا زیر نفوذ و گاهی خراجگزار سلوکیان بود. گرگان در جنوب شرقی دریای خزر فرمانبردار سلوکوس اول بود.» (2)
دیباچه «نامه تنسر» نیز اشاره مختصری به وضع سرزمین «بر شوارگر» یعنی گیلان در دوران تسلط سلوکیان دارد. ابن مقفع در این دیباچه نوشته است: اجداد گشنسب (جشنسف) زمین بر شوارگر یعنی گیلان را به قهر و غلبه از جانشینان اسکندر بازستده بودند.
نامه تنسر به گشنسب یکی از مآخذ معتبر مربوط به ایران قبل از اسلام و دوره ساسانیان است که توسط عبدالله بن مقفع از پهلوی به عربی ترجمه شد و سپس ابن اسفندیار آن را از عربی به پارسی برگردانید.
از آنچه ابن مقفع در دیباچه کتاب مزبور مینویسد استنباط میشود که گیلان و طبرستان در دوران تسلط سلوکیان دارای استقلال بودهاند. مردم گیلان و طبرستان پس از درگذشت اسکندر سر به شورش برداشته جانشینان او را از سرزمین خویش راندهاند.
دوره اشکانیان نیز بسیار مبهم است. ریچارد فرای در فصل چهارم کتاب میراث باستانی ایران، که به بررسی وضع ایران در زمان اشکانیان اختصاص دارد مینویسد:
در شمال ایران، در گیلان و مازندران روشن نیست چه میگذشته است اما از روی قیاس با زمانهای بعد میتوان گفت که شاهان پارتی در بخشهای شمالیتر از کوههای البرز یا هیچگونه قدرتی نداشتند با نفوذ ایشان بسیار اندک بوده است. در مشرق دریای خزر، گرگان همسایه پارتیان بود که به دست پارتیان افتاد.» (2)
سلسله اشکانیان به دست اردشیر بابکان منقرض شد و سلطنت ایران به سلسله ساسانی منتقل گردید. اردشیر بابکان پس از تسخیر فارس و کرمان و جزایر خلیج فارس بر اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی در دشت هرمزدگان پیروز شد و در سال ۲۲۴ میلادی دوران پادشاهی را آغاز کرد.
هنگامی که اردشیر بابکان به تخت سلطنت نشست در جهت اتحاد و همبستگی اقوام و شهریاران ایرانی در نقاط مختلف اقدامات مهمی را آغاز کرد و تنسر هیربد هیربدان یعنی پیشوای عالی روحانی که از حامیان اردشیر بود با ارسال نامهها و پیامهایی به تمام نقاط ایران شهریاران و فرمانروایان از جمله گشنسب یا جشنسف شهریار گیلان و طبرستان را به همراهی با اردشیر و احیای عظمت کشور دعوت کرد. ابن مقفع در دیباچهای که بر ترجمه عربی نامه تنسر نوشته چنین میگوید:
«از اردوان در آن عهد عظيم قدرتر و با مرتبه، جشنسف شاه بر شوارگر و طبرستان بود و به حکم آن که اجداد جشنسف از نایبان اسکندر به قهر و غلبه زمین بر شوارگر باز ستده بودند و بر سنت ملوک پارس تولی کرده اردشیر (سرسلسله ساسانیان) با او مدارا میکرد و لشکر به ولایت او نفرستاد و در معاجله مساهله و مجامله نمود تا به مقاتله و مناضله نرسد.» (2)
گشنسب شاه بر شوارگر یا گیلان به نامه تنسر هیربد هیربدان پاسخ مثبت داده دعوت او را قبول کرد. از نامه مجددی که تنسر به گشنسب نوشت ارزش و اهمیتی را که وی برای شهریار گیلان قایل بوده است میتوان استنباط کرد: «از جشنسف شاه و شاهزاده طبرستان و بر شواذگر جیلان و دیلمان و رویان و دنباوند (دماوند) نامه پیش تنسر هر بد هر ابده رسید، خواند و سلام میفرستد و سجود میکند.» (3)
در دوران سلطنت شاپور اول نیز کادوسیان همراه او به جنگ والرين امپراطور روم رفتند. بدون شک رشادت آنان در کسب پیروزی ایران و شکست امپراطور روم سهم بسزایی داشته است. والرین در این جنگ شکست خورد و توسط لشکریان ایران اسیر گردید. وی هنگام اسارت چشم از جهان پوشید (سال ۲۶۰ میلادی) در طول دوره پادشاهی ساسانیان روابط دربار ساسانی با امرا و فرمانروایان گیلان همواره بر مبانی صمیمیت و دوستی استوار نبوده بلکه گاه اختلاف آنها به لشکر کشی و جنگ نیز کشیده شده است، چنان که در برخی مدارک به نبردهایی بین سلاطین ساسانی و دیلمیان اشاره شده است.
ابن اثیر در وقایع دوران سلطنت بهرام گور، از پادشاهان سلسله ساسانی، به جنگ او با دیلمیان اشاره کرده مینویسد: پس از آن که بهرام گور بر خاقان پادشاه ترکان پیروز شد به او خبر رسید که یکی از سران دیلم با لشکری انبوه به ری و سرزمینهای وابسته به آن تاخته و جمعی را اسیر کرده است. وی همچنین به غارت و ویرانگری پرداخته و نگهبانان مرزی آن حدود را مجبور به پرداخت خراج کرده است. بهرام گور، مرزبان را با لشکری عظیم به ری فرستاد؛ سپس خود نیز با تعداد کمی از یاران نزدیک خود بدان سوی رهسپار شده به لشکر خویش پیوست. سردار دیلمی از ورود بهرام گور آگاهی نداشت و امیدوار بود که در غیاب وی به پیروزی درخشانی نائل شود. بهرام بیدرنگ لشکر خود را بسیج کرده به سوی دیلم روان شد. دو سپاه در میان راه به یکدیگر رسیدند. بهرام که فرماندهی جنگ را بر عهده داشت موفق شد سردار دیلمی را گرفتار سازد. دیلمیان که فرمانده خود را گرفتار دیدند هراسان میدان نبرد را خالی کردند. بهرام فرمان داد تا میان آنان جار بزنند که هر کس باز گردد جانش در امان خواهد بود. دیلمیان برگشتند و بهرام ایشان را امان داد و از آنان هیچ کس را نکشت و همه را مورد نوازش قرار داد. از این رو همه صمیمانه فرمانبردار او شدند. فرمانده سپاه دیلمی نیز بخشوده شد و در شمار یاران نزدیک بهرام قرار گرفت. بهرام پس از پیروزی فرمان داد که شهری به یاد این پیروزی بنا کنند. این شهر پس از آن که بنای آن به اتمام رسید فیروز بهرام
نامیده شد. (4)
قبل از جلوس کسری انوشیروان بر تخت سلطنت، مردم گیلان از اطاعت پادشاهان ساسانی سر باز زده بودند زیرامورخان یونانی و نیز برخی از مورخین عرب به جنگ بین انوشیروان و گیلانیان اشاره کرده و متذکر شده اند که پادشاه ساسانی سپاهی عظیم به گیلان فرستاد و به قتل عام اهالی این سرزمین پرداخت.
وقایعی نیز که در زمان انوشیروان اتفاق افتاده بر دلاوری و جنگاوری گیلانیها دلالت دارد. مسعودی در مروج الذهب مینویسد: انوشیروان به سيف بن ذي يزن قول داده بود که وی را در جنگ با رقیبش مسروق بن ابرهه پادشاه یمن یاری نماید اما اشتغال در جنگهای روم و اقوام دیگر او را از انجام تعهد خود بازداشت تا آن که سيف بن ذي يزن چشم از جهان پوشید. فرزندش معدیکرب بن سیف به دربار انوشیروان آمده گفت: من فرزند آن پیر مردم که شاه وعده کرده بود وی را یاری نماید. اکنون این وعده از طریق ارث به من رسیده است و از پادشاه تقاضای کمک دارم. این بار انوشیروان خواهش وی را اجابت کرد و اسپهبد دیلم را که وهرز دیلمی نام داشت همراه گروهی از زندانیان با معدیکرب روانه ساخت. آنها به وسیله کشتی بر دجله رفتند و آب و لوازم و غلامان خود را نیز به همراه داشتند تا به ابله بصره رسیدند. از آنجا به دریا سوار شدند و در ساحل حضرموسی به محلی رسیدند که مثوب نام داشت. وهرز فرمان داد کشتیها را بسوزانند که راه بازگشت و عقب نشینی وجود نداشته باشد و افرادش بدانند که با مرگ روبرو هستند و باید مردانه بجنگند.
مسروق بن ابرهه پادشاه یمن به مقابله برخاست و با لشکر صدهزارنفری خود به جنگ وهرز دیلمی رفت. در حین جنگ وهرز تیری به سوی مسروق انداخت که وی را از پای در آورد و سپاهش را متلاشی ساخت. (5) بدین ترتیب معدیکرب بر تخت سلطنت یمن نشست. اما دوران سلطنتش چندان بطول نیانجامید و به دست نیزه داران حبشی کشته شد. وقتی وهرز خبر حادثه را دریافت کرد با کسب اجازه از انوشیروان همراه چهار هزار سوار به سوی یمن روان شد و آنجا را تصرف کرده بر تخت پادشاهی نشست. پس از او چند نسل از فرزندانش بر يمن سلطنت کردند. (6)
محمد بن جریر طبری این واقعه را در تاریخ خود به دو صورت و از دو منبع نقل میکند. منبع اول میگوید وهرز جزو زندانیان بود و چون در میان هشتصد زندانی به نسب و خاندان بر همه برتری داشت به سالاری انتخاب شد. در این منبع انوشیروان تقاضای سيف بن ذي يزن را اجابت کرده سپاهی مرکب از هشتصد زندانی در اختیار او میگذارد و از مرگ سیف و تقاضای فرزندش معدیکرب از پادشاه ساسانی سخنی به میان نیامده است. (7) اما در منبع دوم واقعه با آنچه در مروج الذهب نقل شده تفاوت زیادی ندارد. بر طبق آنچه طبری از قول منبع دوم مینویسد وهرز دیلمی در شمار زندانیان نبوده بلکه از نخبه ترین چابکسوارانی بشمار میآمده که شاه او را با هزار سوار برابر میدانسته است. (8)
آنچه در برخی مآخذ خواننده را به تعجب و شگفتی دچار میسازد نبرد هشتصد زندانی با یک صدهزار مرد جنگی و پیروزی آن گروه قليل است. اما طبری میگوید سیف در یمن هر چه توانست از قوم خویش و مردان عربی و اسبان عربی فراهم کرده در اختیار و هرز قرار داد. وی همچنین آورده است که و هرز پس از پیروزی آهنگ صنعا کرد و چون به دروازه شهر رسید پرچمدار نتوانست پرچم افراشته را از دروازه عبور دهد. و هرز گفت هرگز پرچم من افتاده به درون نشود، دروازه را ویران کنید!
دهخدا در لغت نامه به مأموریت وهرز دیلمی در یمن اشاره کرده او را چنین معرفی میکند: «وهرز... سردار انوشیروان در جنگ با حبشیان در عدن. نام پیری دلیر است از شاهزادگان ایران که در خدمت انوشیروان مستحق زندان بود و چون سیف ذي يزن عرب از ظلم مسروق به نزد انوشیروان به داوری و دادخواهی آمد انوشیروان او را که پیری هشتاد ساله بود با هشتصد مرد مأمور کرد که با سیف برود و او را در یمن استقلال دهد... وهرز و همراهان او در رزمجویی، خاصه تیراندازی، بی نظیر بودند. مسروق ده هزار کس به جنگ او فرستاد اما پسر مسروق و پسر وهرز هر دو مقتول شدند. سپس خود مسروق با صدهزار حبشی به مقابله آمد؛ و هرز تیری بر پیشانی او زد که از پای در آمد و جان داد.» (9)
به موجب داستانی که ابوحنیفه احمد بن داود دینوری دانشمند و محقق معروف قرن سوم هجری نقل کرده است سرزمین دیلم به روزگار خسرو پرویز در قلمرو سلطه پادشاه ساسانی نبوده و کسانی را که مورد بی مهری دربار قرار میگرفتند پناه میداده است.
دینوری طی داستان مفصلی مینویسد بهرام چوبینه سردار ایرانی در زمان سلطنت هرمز چهارم با ترکان جنگیده آنان را شکست داد و ترکان باجگذار ایران شدند. سپس بهرام که در بلخ بود به سبب سعایت و سخن چینی برخی از درباریان مورد غضب هرمز چهارم واقع شد و به همین علت برای جنگ با پادشاه ساسانی آماده گردید. در این میان بزرگان ایران هرمز را از پادشاهی خلع کردند و فرزندش خسرو پرویز را به پادشاهی برگزیدند. بهرام چوبینه با سپاهی برای جنگ حرکت کرد. خسرو پرویز نیز عازم نبرد شد. دو لشکر در همدان به یکدیگر برخورد کردند اما جنگی رخ نداد زیرا سپاهیان خسرو پرویز به بهرام چوبینه پیوستند. خسرو پرویز به قیصر روم پناهنده شد، بهرام چوبینه موقتاً به انجام امور پادشاهی پرداخت. اما خسرو پرویز به یاری قیصر روم لشکری گرد آورد و به جنگ بهرام شتافت. در این جنگ گروهی از سپاهیان بهرام به خسرو پرویز پیوستند و بهرام ناچار به خاقان ترک پناه برد. خسرو پرویز هرمزگر ابزین را به دربار خاقان ترک فرستاد. بر اثر توطئه فرستاده پادشاه ایران، بهرام چوبینه به حیله کشته شد. وی در حال مرگ برادر خود «مردان سینه را به جانشینی خویش برگزید. کشته شدن بهرام چوبینه موجب شد که همراهان بهرام نسبت به ترکها بدبین شوند و در صدد چاره جوئی برآیند. «یاران بهرام با یکدیگر مشورت کردند و گفتند برای ما نزد این قوم خیر و آسایشی نخواهد بود و رأی درست، بیرون رفتن از سرزمین ایشان است که مردمی پیمان شکن و ناسپاسند و کوچ کردن به سرزمین دیلم بهتر است که به سرزمین خود ما نزدیک تر و برای خونخواهی از پادشاهانی که ما را آواره کردند مناسب تر است.» (10)
یاران و همراهان بهرام به اتفاق خواهر او کردیه که زنی بسیار زیبا و آراسته و دلیر بود به سرزمین دیلم رفتند و در آنجا سکنی گزیدند. بستام سردار ایرانی نیز که به مخالفت با خسرو پرویز برخاسته بود در دیلم به یاران بهرام چوبینه پیوست.
سپس مردان سینه و سایر بزرگان به بستام گفتند تو پسر شاپور خربندادی و از دودمان گزینه بهمن پسر اسفندیار، پس برای پادشاهی از خسرو پرویز فریبکار شایسته تری. ما حاضریم با تو بیعت کنیم و خواهر بهرام چوبینه را به همسری تو دهیم و آنگاه تو را بر تخت زرینی که بهرام از مداین آورده مینشانیم. وقتی سپاه تو بسیار و شوکت تو قوی شد به جنگ خسرو پرویز میرویم. بستام موافقت کرد و آنان کردیه را به همسری او در آوردند. آنگاه لشکری گرد آورده به جنگ خسرو پرویز شتافتند. پس از چند جنگ چون پادشاه ساسانی از غلبه بر بستام نومید شد به فریب و خدعه توسل جست و کس نزد کردیه فرستاده به او پیام داد که اگر بستام را به قتل رسانی من تو را به همسری برگزیده سرور زنان خود قرار میدهم و اگر پسری به دنیا آوری پادشاهی را به او میسپارم.
کردیه شبی بستام را مست کرده به قتل رسانید و به خسرو پرویز پیوست. یاران بستام به سرزمین دیلم گریختند. «خسرو پرویز، شاپور پسر ابرکان را با ده هزار سوار گسیل داشت و دستور داد در قزوین بماند و آنجا پادگانی به وجود آورد و از آمدن اشخاص به کشور دیلم جلوگیری کند.» (10)
تئودور نولدکه محقق و خاورشناس مشهور آلمانی که همین داستان را در کتاب تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان نقل کرده در پایان مینویسد:
«کردیه شبی بستام را مست کرد و او را بکشت. پس از آن کردیه به سوی خسرو تاخت و خسرو او را به زنی برگزید. یاران بستام به دیلم گریختند و از آن هنگام قزوین به صورت دژی استوار در برابر دیلمیان در آمد.» (11)
در کتاب تاریخ طبرستان و رویان و مازندران تألیف سید ظهیر الدین مرعشی فصلی در ذکر اولاد جاماسب و تسلط جيل بن جیلان شاه در ممالک طبرستان و گیلان و روان وجود دارد که مربوط به آخرین سالهای سلطنت ساسانیان است و چگونگی وضع گیلان و قسمتهای وسیعی از کنارههای خزر را در این زمان روشن میسازد. مرعشی مینویسد:
«جاماسب را دو پسر بود یکی را نام نرسی و دیگری را بهواط. چون پدر درگذشت نرسی به جای پدر بنشست و در سیاست و صولت بر خلق بگشاد و بسیار از ممالک آن حدود، آنچه در تصرف پدر بود بر آن بیافزود و صاحب حروب در بند او را میگویند و در عهد شاه انوشیروان برای شاه حربها کردی... و نرسی را فیروز نام پسری آمد به خوبی از یوسف مصری در گذشت و به مردی با رستم زال دعوی میکرد. چون ایام حیات نرسی منقضی گشت فیروز به جای پدر بنشست و در همه املاک روس و خزر و سقلاب سروری نماند که حلقه مطاوعت و فرمانبرداری او در گوش نکردند و نسبت جد و پدر خود دست از قبضه شمشیر باز نگرفت و به قهر و غلبه تا به حد گیلان مستولی شد و سالها در آن بلاد کوشش مینمود.
عاقبت الامر مردم گیلان طوعاً و کرهاً به متابعت او گردن نهادند. از شاهزادگان گیلان زنی بخواست. از آن عورت او را پسری آمد؛ جیلان شاه نام نهادند... چون نوبت تاجداری به جیلان شاه رسید او را نیز اسباب جمعیت به حاصل آمد، زمان مساعدت نمود و روزگار موافقت کرد تا او را پسری آمد خجسته طلعت، ماه پیکر؛ او را جیل بن جیلان شاه نام کردند. بعد از پدر چون نوبت تاجداری و شهنشاهی بدو رسید تمامی مملکت پدر به تخصیص جیل و دیلم مسخر فرمان او شدند. منجمان و فیلسوفان اتفاق کردند که ملک طبرستان نیز از آن او خواهد بود. تا این دعوی بر دماغ او قرار گرفت خواست که در طبرستان وقوفی حاصل کند. بعد از تفکر بسیار رایش بدان قرار گرفت که اسباب ترتیب ممالک مضبوط گردانیده نایب کافی را، که محل اعتماد بود، به گیلان نصب فرماید و امور مملکت را بدو تفویض نماید و خود متوجه طبرستان گردد و چنان که غیری را بر آن وقوف نباشد. بنابر آن چند سر گاوان گیلی را بار کرده در پیش انداخت و مانند کسی که از سبب وقایع و ظلم و تعدی جلای وطن کرده باشد پیاده متوجه طبرستان گشت و پیوسته با مردم طبرستان صحبتها داشتی و با ملوک و حکام اختلاط نمودی. چون خاص و عام از او بزرگی و علو همت مشاهده میکردند همه با او بنیاد موافقت نمودند و او را گاوباره لقب نهادند و از بسیاری دانش در وقایع و حروب که حاكم ولایت را با خصمان اتفاق میافتاد گاوباره تدبیرهای باصواب کردی و رایهای نیک زدی و در مقام قتال وجدال شجاعتها مینمودی، تا در طبرستان نزد بزرگان مشاراليه و معتمد علیه گشت...»
بر طبق آنچه ظهیر الدین مرعشی و ابن اسفندیار کاتب و اولیاء الله آملی مینویسند گیل گیلانشاه معتمد و مشاور آذر ولاش فرمانروای طبرستان شد. در این زمان اعراب حمله و هجوم به ممالک همجوار را آغاز کرده بودند و ترکان با استفاده از این فرصت دست به حمله زده از خراسان به طبرستان تاختند. آذر ولاش به قصد مقابله با ترکان لشکر آراست. جیل بن جیلان شاه در سپاه طبرستان فداکاریها و دلاوریهای فراوان نمود و خود را به لشکر ترک زده ایشان را منهزم ساخت. آوازه شجاعت او در اطراف و اکناف از جمله طبرستان پیچید و قدر و مرتبه او بیشتر شد تا روزی نزد آذر ولاش رفت و اجازه گرفت به گیلان عزیمت کرده اسباب و اثاثیه و بچهها ی خردسالش را بیاورد. به محض رسیدن به گیلان لشکری فراهم ساخت و سپس روی به طبرستان نهاد. آذر ولاش از این جریان اطلاع یافت و پیکی به مداین نزد یزدگرد آخرین پادشاه ساسانی فرستاد او را آگاه گردانید. یزدگرد جواب داد که این شخص کیست و منظورش چیست؟ آذر ولاش، او را مردی بی نام و نشان معرفی کرد اما یزدگرد این حرف را نپذیرفت و موبدان را احضار کرده از آنان استفسار نمود. افرادی که بر حال گاوباره آگاهی داشتند، گفتند که او از نوادگان جاماسپ و از عموزادگان پادشاهان ایران است. یزدگرد به آذر ولاش نوشت که این مرد از عموزادگان است؛ در چنین وقتی که خطر اعراب ما را تهدید میکند رنجانیدن او به صلاح ما نیست. حکومت طبرستان را به او بسپار و تسلیم فرمان وی شو. آذر ولاش به فرمان عمل کرد و طبرستان به تصرف جیل بن جیلان شاه معروف به گاوباره در آمد. گاوباره هدایائی به دربار یزدگرد فرستاد و یزدگرد متقابلاً او را خلعت ارزانی فرموده به لقب فرشوادگر شاه ملقب ساخت. وی تا سال شصت و دو هجری (۶۸۱ میلادی) یعنی تا زمانی که حیات داشت در منتهای قدرت به ناحیه وسیعی از گیلان تا گرگان فرمانروائی میکرد.
گیل بن گیلانشاه دارای دو فرزند بود: یکی دابویه فرزند ارشد و سرسلسله گاو بارههای دابویهی که پس از مرگ پدر سی سال فرمانروائی کرد و دیگر پادوسپان پسر کوچک و سرسلسله گاوبارگان پادوسپانی. پادوسپان در زمان حیات پدر مامور اداره امور رویان گردید. هر یک از این دو سلسله قرنهای متمادی بر سرزمینهای کناره خزر مخصوصاً گیلان، دیلمستان، طبرستان و رویان فرمانروائی کردند.
پینوشت:
1) جانشینان اسکندر مقدونی
2) میراث باستانی ایران، ریچارد. ن. فرای، ترجمه مسعود رجب نیا، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران ۱۳۴۴، صفحه ۲۳۵ و 305.
3) نامه تنسر، به تصحیح مجتبی مینوی، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، تهران ۱۳۵۴، صفحه ۴۸ و ۴۹.
4) تاريخ الكامل، عزالدین علی بن الاثير، ترجمه ابوالقاسم حالت، مؤسسه مطبوعاتی علمی، جلد چهارم (وقایع قبل از اسلام)، صفحه ۲۸۴ و ۲۸۵.
5) مسعودی در اثر دیگر خود، التنبيه والاشراف به این واقعه اشاره کرده است: التنبيه و الاشراف، تأليف ابوالحسن علی بن حسین مسعودی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، انتشارات بنگاه ترجمه و نشرکتاب، تهران ۱۳۴۹، صفحه ۲۳۸ و ۲۳۹.
6) مروج الذهب، ابوالحسن علی بن حسین مسعودی، ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنگاه ترجمه و نشر نشرکتاب، تهران ۱۳۴9.
7) ابن خلدون نیز در تاریخ خود مینویسد: «انوشیروان سپاه دیلم را با سیف بن ذي يزن به يمن روانه داشت.»؛ تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتی، مؤسسه مطالعات فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۶۳،جلد اول، صفحه ۲۵۶.
8) تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، ترجمه ابوالقاسم پاینده، بنیاد فرهنگ ایران، تهران ۱۳۵۲، جلد دوم، صفحه ۶۸۸ تا ۷۰۰.
9) لغت نامه دهخدا، علی اکبر دهخدا، انتشارات سازمان لغت نامه، حرف و، صفحه ۲۶۷.
10) اخبار الطوال، احمد بن داود دینوری، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، نشر نی، تهران ۱۳۶۴، صفحه ۱۳۰و 135.
11) تاریخ ایرانیان و عربها در زمان ساسانیان، تئودور نولدکه، ترجمه عباس زریاب، انتشارات انجمن آثار ملی، ۱۳۵۸، صفحه ۷۲۲.