جنبش جلیقهزردها و واکنشهای رسانهای و سیاسی به آن حاکی از بحرانی است که در رژیم کنونی ریشه دوانده. اولین نشانههای این بحران با بالاگرفتن رسوایی بنالا ظهور کرد [وقتی معلوم شد محافظ شخصی امانوئل مکرون خود را پلیس جا زده و به ضرب و شتم معترضان در روز جهانی کارگر پرداخته است] و دولت با سلسلهای از استعفانامهها در سطح وزیران خود روبهرو شد. پرواضح است که جرقه و گسترش آتش تحرکات جمعی کنونی مدیون علل و عواملی مستقل و مختص به خود است. ولی تصادفی نیست که جلیقهزردها وقتی به صحنه آمدند که بلوک قدرت حاکمه مشروعیتش را از دست داده بود.
ماهیت سیاسی-اجتماعی جلیقهزردها که میتوان با اتخاذ موضعی بیطرف از آن به «پوپولیسم از پایین» یاد کرد، با یکی از خصیصههای بنیادین دوره کنونی همخوانی دارد: اهمیت فزاینده «رسواییها» و افشاگریها علیه فساد در بلوک قدرت حاکمه، که صدالبته با مصونیت سرکردهها و چهرههای برجسته سیاسی مقارن است، و درعینحال پیشتازی جریان «dégagisme» در سرتاسر اروپا [یعنی فراخوان عمومی برای رهایی از شر «قدرتمندان» یا دککردن همه آنها] بیان دیگری است از فقدان مشروعیت حکومت. در این میان، مختصات جنبش جلیقهزردها، بنا به تعریف گنگ و مبهم است؛ طیف چپ سیاسی و اجتماعی تاکنون به دفعات و البته اغلب بحق بر ماهیت دردسرساز جلیقهزردها انگشت گذاشتهاند.
چنین اعتراضاتی را، با شعارهای ضدونقیضی که به تمامی در چارچوب هیچ ساختار سیاسی یا اتحادیه کارگری نمیگنجد، نباید فارغ از بحران کلی سازمانهای سنتی جنبش کارگری سنجید. سازمانها، انجمنها و احزاب مرتبط با اتحادیههای کارگری که اهداف خود را با رهاییبخشی جمعی همراستا میدانند، چه از منظر ظرفیت بسیج نیروهای اجتماعی و چه از منظر امتیازات و دستاوردهایی که میتوانند در پی مبارزات خود به چنگ آورند، در یک بنبست گرفتار آمدهاند.
به این معنا، حتی اگر وضعیت هنوز به ظاهر نامتعین بوده و آگاهی عمومی جلیقهزردها نیز در گیرودار تناقضات موجود بین عناصر دستچپی جنبش (همچون مطالبه عدالت مالیاتی، قدرت خرید و مقرری بازنشستگی) با عناصر دستراستی آن (از جمله دید مساعد نسبت به پلیس و نیروهای مسلح و شعارهایی علیه مقرریهای کمکی، مهاجران، کارمندان دولتی و مالیاتها) باشد، بازهم باید به یاد داشته باشیم نیروهای ارتجاعی از همان ابتدا بر مبنای روابط قدرتی پا پیش میگذارند که مسیر را برای تحمیل راه و روش خاص آنان بر چنین جنبشهایی هموارتر میسازد.
با تمام این اوصاف و با وجود برخی طغیانهای ننگین نژادی، جنسی و هوموفوبیک (که البته به اعتبار ماهیت خودانگیخته جنبش اجتنابناپذیر مینماید) به نظر میرسد دستکم تاکنون جنبش جلیقهزردها بهطور کامل تحت سلطه احساسات، کنشها، تاکتیکها و ایدئولوژیهای دستراستی درنیامده است.
این جنبش تمامی طیف سیاسی و اجتماعی چپ را غافلگیر کرده، از اصلاحطلبان (همچون حزب «فرانسه تسلیمناپذیر» که نهتنها آن را محکوم نکرده بلکه تشویقش هم کرده) تا اتونومیستها (به غیر از پلتفرم رسانهای مستقل «نانت شورشی» که تجربه و ریشههای تاریخی آن موجب شده رویکردی روشنبینانه اتخاذ کند). ولی بهجرئت میتوان گفت به شکلی ناخودآگاه در ادامه اعتراضات بهار ۲۰۱۶ [در مخالفت با پیشنویس قانون کار] و صدالبته اعتراضات بهار امسال ظاهر شده [اعتراضاتی که بهویژه در اعتصابات صنایعی چون راهآهن و انرژی و اشغال اماکن توسط دانشجویان نمود یافته بود].
مسلما برخی تخاصمها این لحظههای تاریخی را از هم متمایز میکند، چنانکه اکثر جلیقهزردها بیشک با جنبش و اتحادیههای کارگری، کارکنان معترض دولتی و آشوبگران و اراذلواوباش شهری همدلی ندارند. بااینحال، رواج کنشهای تخاصمآمیز، عادیسازی شورش و سنگربندیهای شهری بهواسطه نمایش آنان در رسانهها، چنین بازنمودی را در ضمیر نیمهخودآگاه جمعی القا کرده است. تخیل تخاصمآمیز همان پدیدهای است که به شکلی خودانگیخته در پاسخ به سرکوب پلیس سر بر میآورد. کم نیستند ویدئوهای ضبطشده آماتور از جلیقهزردهایی که خطاب به پلیس فریاد میزنند «به ما بپیوندید! به ما بپیوندید! ما میفهمیم شما در حال انجام وظیفه هستید» تا تنها لحظاتی بعد انواع و اقسام پرتابهها و گاز اشکآور خود پلیس را به سمت آنان پرتاب کرده و عاقبت فریاد زنند «ما آنان را عقب راندیم! زحمتکشان، به پیش!» واقعیت آن است که در عمل هدف نهایی هر معترضی پیشروی یا رسیدن به جایی است. اینجاست که برخورد و درگیری با دولت به اصلیترین عرصه منازعه بدل میشود.
این صحنهها به طرزی چشمگیر همان پدیدهای را به تصویر میکشد که نیکوس پولانزاس میگفت: تأثیر مبارزات مردمی بر دولت. واقعیت آن است که حتی اگر پیروز نشویم و اعتصابها و اعتراضاتمان ناکام بمانند، بازهم این دست مبارزات تأثیرات خود را بر دولت برجای میگذارند. از بهار ۲۰۱۶ به اینسو، بازآرایی اشکال اعتراضی، تشکیل گروههایی برای دفاع از فضاهای اشغالشده (ZAD)، برقراری پیوندهایی بین بخشهای استراتژیک نیروی کار (پالایشگاهها و خطوط راهآهن) و لایههای ستیزهجوی جنبشهای اجتماعی در کنار گروههای ناشناخته مردمی در مناطق شهری و دبیرستانها، همگی سطح مشخصی از اضطراب و نگرانی را در نهادهای دولتی ایجاد کردهاند.
این موضوع هنگامی به چشم میآید که به طفره رفتن نیروهای پلیس در بهرهگیری از اختیاراتشان برای برقراری نظم توجه کنیم و شیوههای تهاجمی سال ۲۰۱۶ را با راهبردهای محتاطانهتر سالهای بعد قیاس کنیم، از جمله مسامحه و تعلل در برخورد با گروههای دفاع از فضاهای اشغالشده و همچنین میزان و نوع نیروهای اعزامی در تهاجم به دفاتر و گردهماییهای حزب «فرانسه تسلیمناپذیر». به اینها اضافه کنید تمامی آن دست هراسهای اخلاقی را که درباره فمینیسم و ضدیت با نژادپرستی شکل گرفته: فمینیسم ارتجاعیترین عناصر بلوک قدرت حاکمه را به دردسر انداخته (با اتکا به این اتهام که جنسیت عامل بیثباتسازی هر هویت قوامیافته و پایداری است)، و ضدیت با نژادپرستی دامنگیر لیبرالترین ارکان بلوک قدرت شده (تا بدانجا که شیوع نظاممند فرهنگ بیاعتمادی در قبال دولت و امپریالیسم، بهخصوص در میان جوانان، عملا به کارویژه ضدیت سیاسی با نژادپرستی تعبیر میشود).
راهبرد مکرون ادامه مسیر پیشین و مهمتر از همه، عدم مداخله در خطمشی دولتی است. هرگونه مداخله از سوی اردوگاه مکرون صرفا در خدمت دفاع از کارویژه قوه مجریه و عقلانیت پس پشت اصلاحات خواهد بود. با این تفاسیر، تیم دولت تنها به دنبال آن است تا در قامت چیزی ظاهر نشود جز یک گروه از نخبگان تکنوکراتیک محض که مأموریتشان اصلاح کشور به هر قیمتی است؛ نخبگانی که بدون تلاش برای هرگونه چانهزنی، فارغ از هر وابستگی به زعم خود موهومی یا غیرعقلانی ایدئولوژیک هستند. آنان نه بیشازحد دل در گرو جمهوریخواه دارند و نه کمتر از آن محافظهکارند که مانع از به دردسر افتادن «کاتولیکهای زامبی» نشوند؛ و صدالبته به یک گفتمان تقریبا ناموجود اجتماعی پایبندند که تماما به مفاهیمی چون موفقیت فردی و بازار سنجاق شده است. این راهبرد نهتنها مجال پیگیری ضد-اصلاحات را فراهم میآورد، بلکه نمیگذارد مهرههای سیاسی دچار آن اختلافات جناحی و ایدئولوژیکی شوند که در چارچوب کلاسیکتر پارلمانی اجتنابناپذیر است. از این منظر، بلوک قدرت حاکمه قادر است در مواجهه با جنبشهای اجتماعی بیشازپیش قدرتمند و انعطافناپذیر ظاهر شود.
با تمام این اوصاف، چنین راهبردی شاید موقتا کارساز باشد، اما در مجموع این واقعیت عیان را که دمودستگاههای ایدئولوژیک دولت با سوخت ایدئولوژی به حرکت درمیآیند نادیده میانگارد. هرچه باشد، رئیسجمهور پیشین، فرانسوا اولاند نیز به وقت خود توانست بر روی مانوئل والس، نخستوزیرش برای خوابکردن کشور با به بازیگرفتن کارتهای شانسی چون «دشمن درونی» و وضعیت اضطراری حساب باز کند؛ هرچند این قمار عاقبت هزینهای گزاف روی دست دولت گذاشت و نهتنها به قیمت فرسودگی و خستگی شدید دستگاه مجریه در پایان دوره انتخابی تمام شد، بلکه بازگشت چشمگیر و تلافیجویانه سرکوبشدگان را نیز در هیأت اعتراضات بهار ۲۰۱۶ به دنبال داشت.
جنبش برآمده از این اعتراضات البته بدون شک ناکام ماند، اما یک پیروزی بدتر از شکست و بسیار پرهزینه و زیانبار برای سوسیالدموکراسی به ارمغان آورد که خود در انتخابات بعدی بهشدت درهم کوبیده شد. مسلما مکرون به دنبال آن است بدون اتکا به چهرهای چون والس یا هر چهره بزکشده «سوسیالیست» دیگری از سرنوشت اولاند پرهیز کند. اما واقعیت پیش روی ماست و مکرون گریزی از رویارویی با آن ندارد: روابط اجتماعی روز به روز هیبتی هراسانگیزتر و کریهتر به خود میگیرد، نرخ بیکاری دمبهدم رو به افزایش است و زندگی بخش اعظمی از مردم تحملناپذیرتر از همیشه است. در غیاب هرگونه ایدئولوژی و داستانسرایی، چه از نوع سوسیالدموکرات و چه از قماش محافظهکاران، این تنها واقعیت است که میتواند ما را از شدت درد و شرم به تکان وادارد.
به گمان دستراستیها، جلیقهزردها صرفا بخشی از یک روایت سیاسی از طبقات مردمی حاشیهنشیناند. بر مبنای این روایت، این قشر از حاشیهنشینها بهتدریج جایگاه طبقاتی خود را از دست میدهند، نهتنها مقامات دولتی مرکزنشین (اغلب در کلانشهرها و بهخصوص پاریس) به حال خود رهایشان کردهاند، بلکه باید ضربات کاری مأموران مالیاتی و هموغم از دست دادن موقعیت فرهنگیشان را زیر موج سهمگین مهاجران و دیگر خیالپردازیهای «استعمار معکوس» به دوش کشند. ناگفته پیداست که تمامی طیف چپ باید در قبال این تصور خیالی آسیبزننده و اساسا نادرست مقاومت کند.
این تصویر بهوضوح تجسم شهرهراسی فرانسوی است، از آن نوعی که مدعی است «زمین هیچگاه دروغ نمیگوید» و خیرهکنندهترین نمونههای تاریخیاش را بنا به توصیف مارکس در به قدرت رسیدن لوئی بناپارت دیدیم، و صدالبته در روی کار آمدن رژیم ویشی در جریان جنگ جهانی دوم: ایدهای که میتوان به اجمال از آن به ائتلاف طبقات حاکمه در پاریس (و چه بسا ورسای!) با استانها علیه مناطق پیرامونی و حومه پایتخت یاد کرد. در این میان، پژوهشهای برنار مارشان، جغرافیدان فرانسوی، بهخوبی حکایت از آن دارد که این بلوک مسلط هنوز که هنوز است دستاندرکار سازبندی وضعیت حاکم است، تا آنجا که نقاط پرتراکم شهری نقشی مستقیم در پرداخت مالیات و درعینحال بالا بردن تولید ناخالص داخلی داشته، اما مناطق روستانشین فرانسه بهشدت بر یارانههای دولتی متکیاند.
با نظر به آنچه گفته شد، ظهور جلیقهزردها بازگشت امر واقعی است. این جنبش چه از لحاظ ایدئولوژیکی و چه از لحاظ اجتماعی، ماهیتی گنگ و مبهم دارد: اساسا جنبشی فراطبقاتی است، ولو آنکه واجد یک مؤلفه کتمانناپذیر مردمی، در جامه یقهآبیها و یقهسفیدها باشد. غیرسیاسیترین بخشهای جامعه را بسیج کرده و حائز هیچ ساختار خودسامان یا مجمع ثابتی نیست که امکان مداخلهای سیاسی را فراهم آورد.
بااینحال، جنبشی تودهای است که فرانسه دیر زمانی است کمتر پدیدهای مشابه آن را به چشم خود دیده است. این جنبش همچنین با مختصات ساختاری سرمایهداری متأخر بهخوبی همخوانی دارد: در اوضاع و شرایطی که بیکاری فراگیر شده، بیثباتکاری رو به گسترش و دستمزدهای واقعی در سراشیبی سقوط است، محل کار دیگر کمتر از همیشه، سرراست و مستقیم به عرصه اصلی بسیج اجتماعی بدل خواهد شد.
پســاکارگرگــرایان (post-workerists) مدتهاست از کلانشهر به یک کارخانه بزرگ یا کارخانهای اجتماعی یاد میکنند و درست به همین اعتبار میتوان به اهمیت سازوکار تدارکات برای عملکرد سرمایه معاصر پی برد. گذشته از اینها، باید این واقعیت را نیز به یاد داشت که به لطف لیبرالیسم اقتدارگرایانهای که از سر گذرانده و میگذرانیم و همچنین روند مالیسازی مطلوب دولت که آن را به منصه اجرا گذاشته، امروزه دیگر این سطوح مختلف سیاسیاند که مبارزات مردمی را از چندین و چند سو تعین میبخشند. در همین راستا، جای تعجب نیست وقتی میبینیم یک کارزار طبقاتی بهجای آنکه مستقیما درباره دستمزدها پرسش کند، مطالبات مالیاتی را مطرح میسازد. آگاهی خودانگیخته عمومی دیگر پی برده که مقامات دولتی به واقع خود بخش بزرگی از نظم جاری اجتماعی-اقتصادیاند.
طرفه آنکه بعد از سالها مجادله درباره نظریه پوپولیسم ارنستو لاکلائو و شانتال موف در بین هواداران حزب «فرانسه تسلیمناپذیر»، این انگاره عاقبت نه در جامه یک برنامه یا رهبر سیاسی، بلکه در بطن یک جنبش اجتماعی بیسابقه تجسم و فعلیت یافته است. پوپولیستهای هر دو طیف چپ و راست، سراسر با یاوهگویی نظریه لاکلائو و موف را به یک تاکتیک ارتباطی تعبیر کرده و بر سر این موضوع سروکله میزدند که سرود مارسیز، پرچم سه رنگ یا خروج از اتحادیه اروپا، کدامیک میتواند بهترین «دال تهی» برای به دست گرفتن هژمونی باشد. آنان البته فراموش کرده بودند که هیچکدام از اینها به راستی یک «دال تهی» نیستند، چراکه هرکدام آلوده به تاریخچه استعماری فرانسه و «پتنایسم استعلایی» (transcendental Pétainism) آن است.
از این منظر، یک جلیقه زرد قطعا گزینه بهمراتب بهتری برای بهدوشکشیدن نقش یک دال تهی است. چه چیز دیگری بهراستی میتواند بیش از یک جلیقه زرد فاقد معنا باشد؟ کاربران راه و جاده به موجب قانون مکلفاند چنین جلیقههایی با خود حمل کنند؛ جلیقههایی که یک علامت آشکار قابل شناسایی بوده و تنها تعریف حقوقیشان لزوم استفاده از آنان برای حفظ امنیت در راهها و جادههاست. این جلیقه نه یک دال ملی، نژادی، اجتماعی یا نسلی بوده و نه دلالتی بر شهروندی دارد. جلیقه زرد در واقع نهتنها رؤیای پوپولیسم موف-لاکلائویی و دموکراسی مطلوب ژاک رانسیر (یعنی «برابری هر فرد با دیگری») را عینیت بخشیده، بلکه میتواند تجسم امر عاری از محمول یا کلی آلن بدیو یا تکینگیهای بیخاصیت یا هرجوره (whatever-singularity) مدنظر جورجو آگامبن باشد.
به همین اعتبار، باید دقت داشته باشیم که از هرگونه برخورد خامدستانه با ابهام جاری در وضعیت دوری کرده و به شکلی درخور بر طغیانهای نژادپرستانه در سنگربندیهای خیابانی و حضور فراگیر پرچمهای سه رنگ در میان معترضان تمرکز کنیم. به رغم حضور غیرسفیدپوستها در اعتراضات، خاصه در شهرهای بزرگ، نمیتوان منکر شد که بسیج اجتماعی کنونی صراحتا خصلتی سفیدپوستانه و فرانسوی دارد. این امر نه برخاسته از «عدم امنیت فرهنگی» یا «رهاافتادگی حومههای دوردست شهری»، بلکه نشانهای از آن «پاداش اخلاقی و روانشناختی» است که ویلیام دوبویز [مورخ، جامعهشناس و فعال حقوق مدنی آمریکایی] به سفیدپوستی نسبت میدهد. در بافتی اجتماعی که جدای از تباهی خدمات عمومی و روند صعودی نابرابریها، به شکلی فزاینده در معرض تخریب و ویرانیهای حاصل از صنعتزدایی و از دست رفتن مشاغل به عنوان سنجهای از ساختبندی اجتماعی-روانی است، فرایند «ملیسازی طبقات مردمی» نیز خود دچار بحران میشود.
سفیدپوست و فرانسوی بودن آخرین دستاویزهای هویتی برای لایههای گستردهتری از جمعیت است، یعنی برای آنها که تکثر فرهنگی خودانگیخته و عمومی جاری در شهرهای بزرگ صرفا خطر از دست دادن جایگاه طبقاتیشان را بیش از پیش پررنگ و پیامدزا میسازد. به بیانی دیگر، اگر امروزه تصریح بر جایگاه «فرانسوی» ابزاری برای یادآوری به دولت است که در عمل به تعهدات قرارداد اجتماعی-نژادی خود (یعنی یکپارچهسازی اتباعش به میانجی اعطای امتیازات اجتماعی و نمادین) ناکام مانده، در ضمن مجالی برای رد هرگونه نزدیکی و همبستگی اختیاری بین بخشهای بزرگی از جمعیت معترضان جنبش و سنتهای رهاییبخشی دستوپا کرده که برای مثال در پلاکاردهای اتحادیههای کارگری و احزاب دستچپی نمود یافتهاند.
پس خطر درست همینجا انتظار ما را میکشد. هر دال تهی یا سیالی باید تحت سلطه درآید. اما چه کسی این مسئولیت را برعهده میگیرد؟ خواه جنبش کنونی ادامه یابد، خواه بساطش برچیده شود، این عناصر مترقی عرصه نزاع اجتماعی هستند که باید با تعریفکردن معنای جلیقهزرد بر فضا غالب شوند. آنان البته فقط از یک طریق میتوانند پیروز میدان باشند: جلیقه زرد را چنان با دالهای دیگر همپیوند سازند که تداعیگر مبارزه علیه ظلم و سرکوب، همبستگی، سنگربندی و شورش باشد. درست به همین دلیل است که باید همزمان جریان سیاسی ضدیت با نژادپرستی دستبهکار متزلزل ساختن هویت سفیدپوستانه فرانسوی شود و اتهامنامهای علیه ساختار نژادپرستانه دولت تدارک بیند.
بنابراین، در این میان باید تقارن زمانی خوشایند به وجود آمده بین جنبش جلیقهزردها و تحرکات ضدنژادپرستانهای از جمله فراخوان اعتراضی انجمن رزا پارکز را به فال نیک گرفت، انجمنی که به کنشهایی مشابه چون تحریم، اعتصابات، تظاهرات و «ناپدید شدن» در محل کار، مدرسه و شبکههای اجتماعی دعوت میکند. حتی اگر این دو لحظه تاریخی با یکدیگر کمتر پیوندی نداشته و متعلق به «فضا-زمان» یکسانی هم نباشند، باز همین انفصال آنان نیز میتواند راه را برای قطبیسازی علیه هر دو طیف میانه و راست افراطی باز کند؛ افراطیونی که دو روی یک سکه بوده و هر دو در تأیید دولت اقتدارگرای نولیبرال و پافشاری بر لزوم برقراری همیشگی وضعیت اضطراری با یکدیگر اشتراک نظر دارند. پرواضح است که این به نوبه خود چالشی پیش پای راست افراطی میگذارد تا شاید خطر کرده و از این همزمانی و اتصال سردرگمکننده در راستای منافع خود بهره جوید.