سهشنبه ششم مهر ١٣٩٥، دکتر محمود ختائی یا به قول خودشان، معلم قدیمی اقتصاد، در نامه بیستوسوم خود، باعنوان قصور اقتصاددانان که با تیتر «الزامات گشایش در اقتصاد» در روزنامه «شرق» به چاپ رسید، با تحلیلی بر شرایط موجود اقتصاد ایران، به منفعلبودن اقتصاددانان با گرایشهای مختلف میپردازند و مطرح میکنند که «درست است جریان سقوط آزاد اقتصاد متوقف شده و قیمت نفت نصف شده است اما باوجود این موفقیتها و محدودیتهای حاکم، آیا به مدد توصیهها، تصمیمات و سیاستهای مناسبتر اقتصادی اقتصاددانان که کموبیش در فرایند تصمیمگیریها و اجرائی قرار دارند، نمیتوانیم موفقتر باشیم. آیا این گروه نباید به اندازه سهم خود پاسخگو باشند. توده مردم میگویند رونق و اشتغال کجاست؟ افزایش رفاه کجاست و کی تحقق خواهد یافت؟ چه زمانی اثر آن بر سفرهها احساس خواهد شد؟ پاسخ چیست؟» و البته، در ادامه یادداشت به ارائه راهکارهایی برای خروج از شرایط بحران اقتصادی میپردازند که بسیار واجد ارزش و توجه است. پس از مطالعه آن مقاله وزین، به سهم خود نکاتی را در توضیح و پاسخ به پرسشهای عنوانشده مفید یافتم که با علاقهمندان موضوع در میان میگذارم.
در راستای فوق خاطرم هست که در سال 1376 در کلاس اقتصاد ایران، روزی آقای دکتر بهکیش فرمودند، نمی دانم چرا این دوستان ما که تحلیلهای قوی اقتصادی دارند و نقدهای خوبی میکنند، وقتی به مقام و مدیریتی میرسند، نمیتوانند کاری انجام دهند؟ پاسخ من پس از گذشت نزدیک به بیست سال این است که ساختار نهادی، اداری و سازمانی ما اجازه کافی به مدیران ارشد برای اجرای برنامهها و سیاستهایشان را نمیدهند. این موضوع از چند زاویه قابل بررسی است:
1- مسائل روزمره و عموما حاشیه ای دستگاههای اجرائی، اجازه ارائه برنامه های بلندمدت را نمیدهد. این مسائل حاشیهای، از مسائل درون سازمانی مربوط به رفاه پرسنل، برگزاری مناسبتهای مختلف، تأمین مالی و پیگیری های روزمره مربوط به تا درگیریهای برون سازمانی (نظیر پلمب شدن ساختمان وزارت توسط شهرداری! یا توقیف آتش نشانی یک شهر توسط تأمین اجتماعی! و ...) و نگرانیهای امنیت شغلی و ... را شامل میشود.
2- عمر مدیریتی پائین. متوسط عمر مدیریتی حدود 2 سال و اندی است. مسئله حادتر اینکه، مدیران برای نشان دادن موفقیت، به اقدامات زودبازده روی میآورند و برنامههائی که نتایج آن پس از دوره مدیریتی خواهد بود، هرچند برنامه های اصولی تر و پایدارتری باشد، در حاشیه قرار میگیرند. بنابراین، مدیران، حتی از جنس اقتصاددانان آگاه و کاردان که مدیر شدهاند، با این توجیه که بتوانند مقام و منصب خود را نه برای دوست داشتن مقام و منصب! بلکه برای استمرار خدمت! به مردم، نگه دارند، محافظه کار می شوند و اقداماتی که نه تنها مردم، بلکه حتی بدنه کارشناسی مجموعه خودشان را ناراضی میکند، انجام نمیدهند. عمر مدیریتی محدود حتی موجب میشود که کارهای زیربنائی و اصولی نیز برای اینکه در کارنامه مدیریتی مدیر مربوطه درج شود با سرعت انجام شود و در نتیجه کیفیت فدای سرعت شود. نظیر تهیه طرحها و برنامههای بلندمدتی که تهیه آنها بعضا به طور طبیعی 3 سال زمان میبرد ولی با فشار زیاد در 3 ماه تهیه میشود! مانند تهیه سند اشتغال استانها در دوره قبل که باید 3 ماهه تهیه میشد.
3- بدنه کارشناسی، منافع خود را در کم تحرکی میداند. آنها براین باورند که این مدیر هم عمری محدود دارد و خواهد رفت و ما می مانیم و این سازمان.
در مقاله قصور اقتصاددانان آمده است: " چگونه است که در امریکا با بحران مالی 2008 که بعد از بحران بزرگ اقتصادی دهه 1930 بزرگترین بحران جهانی است به سرعت مقابله می شود و ما با بحران بانکی خود نمی خواهیم روبرو شویم و با قبول شرایط حاکم آن، نرخ بهره بالا را به اقتصاد دیکته کرده و تقاضا و عرضه کل اقتصاد و در نهایت سرمایه گذاری، رشد اقتصادی و اشتغال، بهره وری را به گرو گان گرفته ایم." مسئله این است که آموزش لازم برای خلاقیت را کسب نکردهایم. این موضوع در تمام عرصهها وجود دارد. چرا که نظام آموزشی چنین چیزی را آموزش نداده است. به ما یاد داده شده است که فقط با راه حلی که در کتاب ها آمده است، مسئله هایمان را حل کنیم. حتی در مقطع دانشگاه، از شخص من برای پاسخ به سوال از روشی ابتکاری و خارج از کتاب، نمره کسر شد. بنابراین، خلاقیت در نهاد کودکان و جوانان کشته میشود. در نتیجه، همگی از جمله اقتصاددانان، فقط میتوانیم عیناً آنچه در کتاب آمده است را اجرا کنیم. هنوز، در دوره فوق لیسانس و حتی دکتری، برای تهیه پایان نامه و تز دکتری، دنبال مقاله Base هستیم. نمونه کاری که دیگران در کشورهای دیگر انجام داده اند تا کپی آن را با اندکی تغییر که اصلا خلاقیت نمیتوان نامید، برای اقتصاد ایران انجام دهیم. در نتیجه، ما اقتصاددانان (و همینطور در سایر علوم اجتماعی) اصلا نمیتوانیم، روشی ابداعی برای حل مسئله جدیدمان پیدا کنیم. در غرب هر بار که بحران اقتصادی رخ داده است، نظیر بحران 1929، بحران 1973 و بحران 2008، با روشی جدید و منطبق با ویژگی های آن از بحران عبور کرده اند. به جهت نظری نتیجه این چالش، زایش نظریات جدید اقتصادی بوده است. اما ما هربار که با بحرانی مواجه میشویم، فقط در کتابها دنبال راه حلهائی هستیم که برای موارد خاص همان بحران ها بوده است. در عمل نیز خروج از بحرانهای داخلی هم خوب یا بد به معجزه و امداد غیبی شباهت دارد تا ناشی از کاری علمی و منطقی! مانند بحران مگسهای سفید در تهران که پس از دو سال درگیری، هنوز راهی برای آن نیافتهایم و صرفا با سرد شدن هوا (امداد غیبی)، این بحران را تا بحرانی دیگر در سال بعد، سپری میکنیم. یا موضوع ریزگردها، یا تأمین مالی پرداخت یارانه و ...
موضوع دیگر در این خصوص را میتوان به آنچه آقای دکتر ایمانی جهرمی تحت عنوان "تعارض حرفهای" نام میبرد، مشاهده کرد. منتقدترین اقتصاددانان، وقتی منصبی دولتی را در اختیار میگیرند، به دلیل ساختار معیوب ارزیابی عملکرد، تلاش میکنند مسائل سازمانی خود را کوچک جلوه دهند و از نقد آن بپرهیزند و نقد دیگران را نیز بر نتابند. چرا که حیطه مسئولیتی آنها زیر سوال خواهد رفت. متأسفانه ما کارشناسان و متخصصین و اقتصاددانان آزاد و غیر وابسته به نهادهای حاکمیتی اندکی داریم که بتوانند فارغ از نگرانیهای از دست دادن پست و منصب یا سایر نگرانیهای حرفه ای، به راحتی دست به نقد علمی بزنند که باعث تحرک سازمانی شود. و البته هیچ مرجع حمایتی و تأمین کننده کارشناسان آزاد هم وجود ندارد و این گروه، تمام هزینه های نقد را باید خود برعهده بگیرند. از فقدان درآمد کافی برای گذران زندگی تا نگرانی از شکایت طرف مقابل و فشارهای اجتماعی.
در نهایت باید به آثار ویرانگر فساد مالی، اداری، سیاسی، قضائی و اداری بر رشد اقتصادی و اشتغال پرداخت که فرصت و مجال دیگری را طلب می کند. متأسفانه در اولین سطح آن ترجیح منافع شخصی به منافع سازمانی و یا ترجیح منافع سازمانی به منافع ملی، اجازه نمیدهد که مدیران و اقتصاددانان راه حلهای بهتری ارائه دهند.