شب گرم تابستان، آخرای مرداد سیرسیرکها فریاد می کشند. خفاشهای شب پرست مرتب برای شکار حشرات شیرجه می روند و با سرعت آنها را شکار می کنند. میدان قیصریه در آرامش نسبی است. درختان چنار با تنه های قطور خود هیاکل غولهای افسانه ای را بیاد می آورند. رو سکوههای دور میدان، دو تا مرد ژو لیده موی روی کارتن خوابیده اند که به صور اسرافیل هم بیدار نخواهند شد. درجنوب شرقی عرصه، ساختمان امام زاده شاهزاده محمد، سالهای سال است که مأمن بیچارگان و آرزو بدل ماندهها است. که هر شب جمعه برای برآوردن آمال خود در آنجا دعا میکنند. در جلو آن گلدستههای کاشی کاری شده با گنبدهای طلایی دستها را درآسمان دراز کرده اند. در کنار آن کبابی صمد سالها است که با گوشت چرخ کرده گوسفندی کباب کوبیده را به مشتریان عرضه می کند. درسمت جنوبی آن خیابان فاطمیه است. سمت شرقی خیابان گلشن با شیب کم به طرف بالا کشیده شده و می رود که پس چهار راه به جاده ملایر بپیوندد.
سوی غربی آن خیابان قیصریه با شیب تندتر، که در شروع اول چهار زن زن روستایی بساط فروش پنیر، کره و دوغ محلی را به خریداران عرضه می کنند. رو به پایین ادامه دارد. مغازهها و دکان کوچک عمو ولی چراغ ساز که چندی پیش، والرهای نفت سوز عالی نسب و علاالدین را تعمیر می کرد، و همانطور تا میدان اصلی شهر ادامه دارد.
سمت شمال آن راه پلهای است که به بازار میرود و شمال غربی آن مسجد بازار معروف به مسجد امام حسنی است. امشب دراین میدان، سه مأمور نیروی انتظامی، یکی محل خدمتش خیابان گلشن (اصغر واقدی ) گروهبان یکمی با سه تا هشت، بلند قد با سبیلهای سیاه چنگیزی و پشتی اندکی خمیده، گردنی دراز، کلهای که موهای جلوش ریخته، با چشمانی میشی که حالت دغلی از او نمایان است. اما درکارش جدی است.
مأمور خیابان فاطمیه گروهبان دومی با دو تا هشت که وقتی به آنها نگاه می کنی یاد آرم اتومبیل ژیان می افتی. که آن هم از رده خارج شد و به گورستان ماشینها سپرده شد. او جوانی است ورزیده به نام سیروس زهرهوند با سر سینهای قوی و صورتی سفید و چشمانی قهوهای و مژگانی بلند و موهای بور، دندانهای صدف مانند، که ریش و سبیل را تراشیده، دور موهای سرش را به روش سربازان اس - اس آلمانی در آورده که جذاب می نماید.
مأمور قیصریه استوار دوم ( قربان آبسری ) با شکمی گنده و چاق که کمربند آن چهار بند انگشت از زیر شکم قرار دارد. مدتهاست اندرون آن را گورستان مرغها و خروسها کرده است. کلهاش با هیکلش تناسب دارد چشمان وزغی که بلاهت از آن می بارد. همیشه اوقات دهانش میجنبد و هیچ وقت سیر نمیشود و اشتهایش رو به نقصان نمی گذارد. جلو آینه که می رود در وهمی عمیق ، خود راجای فرمانده می بیند. زمان میگذرد. لحظههای حال می میرند و به گذشته تبدیل می شود، آینده جای آنرا می گیرد. این سیر عبور لحظه ها همینطور ادامه می یابد. آنها امشب باهم در یک شیفت خدمت می کنند و به اصطلاح می خواهند امنیت را دراین سه خیابان بر قرار کنند. واقعاً که رمزشان این بود که ساعت ده شب و به صورت رسمی تر (بیست و دو) هر وقت صدای دو سوت کوتاه شنیده شد. آنها درکنار حوض آب میدان قیصریه همدیگر را ملاقات کنند.
گروهبان یکم قدم زنان به ساعتش نگریست. عقربه دقیقه شمار روی دوازده و عقربه ساعت شمار روی عدد ده یک ثانیه مکث کردند. او دوبار درسوت دمید طولی نکشید درکنار حوض همدیگر را ملاقات کردند. اتحاد مثلث شکل گرفت.
استوار دوم (قربان آبسری) درحالیکه داشت پف فیل را حریصانه میخورد خنده بلند را سرداد. گروهبان یکم (اصغر واقدی): هی مرض، شکم گنده مگر. ..
گروهبان دوم سیروس زهرهوند بدون مقدمه و پنهانی با دو دست از پشت شلوار استوار را گرفت شروع کردبه چرخیدن، او گفت نکن جان مادرت ول کن، شوخی نکن، نکن گفتم، اذیت نکن، سیروس رهایش کرد، اما کلاهش را برداشت. او مدتی ساعد یکدست روی پیشانی و چشمانش قرار داد و نشست تا اینکه (بیلی وردین و بیلی روبین) ماده صفرا وی که بر اثرچرخش زیاد ترشح شده بودند خنثی شدند. او بلند شد وحالش جا آمد.
سیروس کلاهش را برای اصغر پرت کرد، بگیر، قربان می رود که کلاه را بگیرد. او آن را برای سیروس انداخت. استوار به طرف او می آید، کلاه را بده شوخی نکنید.
سیروس شوخی که نمی کنیم، اگر می توانی بیا بگیر، می رود که بگیرد. نزدیکش می شود. او می گوید : بیا کلاه را به طرفش می گیرد. استوار دست دراز میکند که بگیرد. آن را برای چندمین مرتبه برای رفیقش پرت می کند. سر آخر آنها کلاه را به او میدهند.
چرخ میوه فروشی درکنار میدان نظر اصغر را جلب می کند. آنرا هل میدهد و نگه میدارد.
اصغر : رو به آنها، اگر گفتید این وسیله به چه درد می خورد؟
قربان: برای هندوانه فروختن
اصغر: نه، نگفتی!
سیروس: من، میدانم، برای شلغم فروشی
اصغر : چشمکی به سیروس می زند. نه ،نه، نشد. برای اینکه قربان سوارش شود و مثل سرهنگ فرمانده از ما سان ببیند
سیروس خیلی جدی می گوید : واقعاً راست میگوید، استوار، قیافه تو مثل فرمانده است. میدانی چکار کن؟ بیا برو بالا سوار شو و از من و اصغر سان ببین.
(استوار با خودش حرف می زند) یک لحظه خود را جای سرهنگ حس میکند.…