اوذله شده بود. کلافه و بیقرار، منتظر و چشم به راه، درهم و وارفته، خلو و تهی سر گردان به هر سو، گاهی چنگ در موهای خود میکرد و چند تار آن را میکند. به اتاق زیر شیروانی رفت. ننشسته پشیمان شد. دوباره بر گشت به آشپزخانه، لیوان را زیر شیر آب گرفت در یخچال را باز کرد. جعبه دارو رابیرون آورد. قرص آرام بخشی برداشت. آن را به دهان انداخت و لیوان آب را نوشید. بر گشت به اتاق و از قفسه کتابها، کتاب داستان بیگانه اثر آلبر کامو را برداشت.
صفحه مربوط به تدفین مادر مرسو، قهرمان رمان را خواند، زیادتر پوک و خالی شد. کتاب راروی میز انداخت. موبایل را برداشت شماره دوستش را گرفت، از آنطرف خط صدای زنی بلند شد: The Mobile Set is Off
آنرا خاموش کرد. روی تخت دراز کشید، خوابش برد.
خواب دید کنار جوی آبی است، آب هم جریان دارد. در فرا دست. تریلی تانکر سفید رنگی، پارک کرد. و دید دوستش که شماره موبایل او را گرفته بود. با اتومبیل لندرور جلو او ایستاد. باخود گفت: خوب شد آمد. بلند شد رفت از کنار تانکر گذشت. حس کرد. تانکر جان دارد. باخود گفت: نکند روی سرم بیفتد. درجلو ماشین باز شد. سه نفر آدم غریبه جوان که یکی از آنها چند تا چاله تو صورتش بود و موهای پشت لبش سیاه و سیخ سیخ بود. یکی دیگرشان چشمان درشت و موهای پر پشت و صافی داشت. سومی را خوب تشخیص نداد. مرد که چاله تو صورتش بود گفت: ما عراقی هستیم.
مرد گفت: سنی و شیعه فرقی ندارد. ما همه چیز مان مشترک است. الله، قرآن، محمد یکی از آنها گفت : ترکیه نمی آیی؟ مرد چیزی نگفت، از تخت افتاد و از خواب بیدار شد، دید هیچی نیست.
دوباره موبایل رفیقش را گرفت. این بار جواب داد. سلام شکری، موبایلت را چرا خاموش کردی؟
دوستش، گفت : خانه خالی است. اگر میخواهی بیا. سیخ و سنجاق آماده. منتظرم، او بلند شد و لباس پوشید با عجله ازخانه بیرون رفت. نیم ساعت بعد زنگ در آپارتمان را به صدا درآورد.
پایان