جوان در وهمی گنگ فرو رفته، دو سه روز است به میدان میرود . اما کسی کاری به او رجوع نکرد. دلمرده و بسوده و پوک شده، رفت کنار دیوار بانک ملی ایستاد از یک نفر پرسید یارانهها را واریز کردهاند، او گفت: نه امروز نیست. فردا احتمالاً می ریزند.
دست در جیب کرد. هرچه گشت، پولی پیدا نکرد. پشتش تیر کشید. چشمانش سیاهی رفت. خود را سگی کتک خورده یافت که همجنسانش اورا جویدهاند. دمش را میان پاهایش کشید، راه افتاد چند قدم که جلو رفت، تکانی به خود داد. خیابان شلوغ، اتومبیلها در رفت و آمد، مردم از لابلای آنها عبور می کردند. در پیاده رو زنی روستایی سه تا مرغ و خروس که پاهایشان را بسته بود. برای فروش گذاشته، به او نزدیک شد، بین آنها خروس راانتخاب کرد.
جوان: این خروس را چند می فروشی؟
زن: چهل هزار تومان
جوان: چقدرگران کمتر بده تا ببرم
زن: نه کمتر نمیدهم
جوان اطراف خود را نگاه کرد. در یک لحظه خروس را زیر بغل زد و فرار کرد.
زن: بیچاره و درمانده، آهای هوار، آی مردم، خروس را دزدید. چند نفر او را دنبال کردند.
برسرعتش افزود. به هر جان کندنی بود تن را به خیابان کشاند، که از عرض آن بگذرد.
اتومبیل تویوتا کمری که راننده آن صدای موسیقی را زیاد کرده بود به شدت با او تصادف کرد، وسط خیابان ولو شد.خونی غلیظ از دماغ و گوشش بیرون زد. ماشین با صدای گوش خراش ترمز ایستاد. چند نفر او را احاطه کردند. یکی از آنها نبض او را گرفت. دو باره گوش روی قلبش گذاشت چند لحظه مکث کرد و سر را برداشت.
گفت :مرده، به اطرافیان نگاه کرد و با حالتی گرفته و غمگین سر خود را تکان داد و موبایل را از جیب بیرون آورد، الو الو ، اینجا خیابان پنجم است. یک نفر تصادف کرده، لطفاً یک آمبلانس بفرستید.