شبرو
حاج عبالرضا، از زمانی که به مکه معظمه مشرف شده، احرام پوشیده و حاجی گردیده و به اصطلاح پوست انداخته، خیلی از کارها و معاصی را کنار گذاشته و دور بسیاری از آنها را خط کشیده و می رود که یک مرد با ایمان و کاملی شود. فقط دو چیز است که دست کشیدن از آن برای او سخت است. هرچه اراده می کند که از آن دست به کشد. نمی تواند. یک هنگامی که با زن زیبایی بر خورد می کند یادش می رود، و به خود می گوید! فقط در اسلام زنهای همسر دار حرامند وجزء گناهان کبیره شمرده می شوند وگرنه زن بیوه وصیغه کردن را که قانون شرع منع نکرده، اما باید به توانی آنها را راضی کنی و عدالت را رعایت نمایی، از منافع شخصی و سود درخرید و فروش هم نمی شود گذشت.
یک شب، محسن دله دزد یک کیسه تنباکو از کشت حاجی صبوری شبانه برداشته و جمع کرده، از تاریکی شب استفاده کرد و خود را به کوچه انداخت و از کنار دیوار بار را جلو مغازه رساند. کیسه تنباکو را پشت درگذاشت. شب تاریک تاریک، شش ماه بود دهکده دو تا موتور برق برای روشنایی آورده و در شبانه روز فقط پنج ساعت روشن بودند. خوبیش برای حرامیان و شبروها این بود که ساعت یازده و نیم خاموش می شد. حسین برقی مسئول آن بود. پاسگاه ژاندارمری هم سیصد متر پایین آبادی قرار داشت.
سگها شروع به عو عوکردند، مخصوصاً سگ زرده حاجی صبوری دروغ و راست وغ وغ می کرد. شبرو سنگی برداشت و یواش رو پشت بام خانه که جنب دکان قرار داشت انداخت، فوری یکی از آن طرف گفت:کیه؟ اوهم جواب داد منم، حاجی باز کن.
حاجی وارد مغازه شد و فتیله فانوس را بالا کشید ،یک لته در را باز کرد. او هم کیسه توتون را به داخل برد. حاج عبدالرضا، سری تکان داد، یادش رفت که نباید مال دزدی بخرد، در را باز کرد، بوی تند نیکوتین تنباکو که او را به عطسه انداخت، عطرش بد نیست. چراغ فانوس را نزدیک تر آورد. رنگ زرد توتون خنده بر لب خریدار آورد. آن را وزن کرد به محسن دله دزد گفت: همین است یا بازم می آوری؟ او گفت: معلوم نیست.
پول آن را پرداخت، او رفت، حاجی هم در را قفل کرد و به اتاق بغلی خزید با خود گفت: از منافع نمی شود دست کشید. یاد چند سال پیش افتاد که تازه مغازه راباز کرده بود. سرمایه چندانی نداشت. روبروی مغازه، خانه عمویش بود. او مردی کوتاه قد و خپله، چشمان ریز و دست های کوتاه یک دست آن مادرزادی مفلوک، پاهای کمانی، وقتی راه می رفت. گویا سوسکی سیاه در گرد و خاک راه، سرگین می گرداند.
ژالی زن او وی را به هیچ میپنداشت. فقط برای اینکه مردی را بالای سر داشته باشد به او شوهر کرده بود. شوق وصال یار تو را می طلبد، دل در گرو هوس و عشق می گذاری، خود را به آب و آتش می زنی، ترسی نیست. خانه است خالی، با فرش و قالی، دل اسیر یار شده لاابالی، حسی تو را می کشاند تا کجا، جوانسری و ستیزه جو در درون، من تو را می طلبم، مالا مال ازخواستن، توباشی، و رأس همه آمالها وآرزوها، تمنا از جهان هستی در تو گم شدن است .
ژالی به بهانه خرید وارد دکان شد. غروب رسیده بود. عبدالرضا گفت: کوچه خلوت است کسی تورا ندید؟ او صورت زیبا و سر را به بالا جنباند، نه کسی نیست. او را کشاند و سر در زیر گلو، بوسه و عطر گیسو، لختی و جدا از هم، ژالی گفت :امشب تنهایم! بعد از نصف شب منتظرم ، پشت پنجره کبریت کشیدم، آمدی.
چیزی خرید نکرده به خانه واگشت. دل بیقرار و بی صبر و در انتظار، هنگام آمدن فرارسیدن. شب تاریک تاریک ستاره گان هم از عشق آبستن شده بودند. مخصوصاً زهره در رقص و برجیس درحال پوست اندازی.
فقط عشق است که تو را می کشاند، دیدار یار است و شوق و هوس واشتیاق، معشوق در کوچه شد، شعله کوتاه کبریت پشت شیشه پنجره نمایان گردید. درباز شد و زنی دست او را گرفت و کشید به شهر بستر گناه خویش، فتیله فانوس پایین کشیده شد، و فوت کرد. خاموش، تاریکی مطلق همه چیز برای همه چیزی آماده شد، .... اقیانوس هوس پایانی ندارد. عشق ناله می کند. هر چه بادا باد. رسوایی گو بشود، راز بر ملا می گردد. باکی نیست. همراهی و همسویی و هم آغوشی لذت در خود گم شدن و خود را رهانیدن، چیزی در درونت تو را می کشاند. گناه و عشق فسق و فجور، کیست که برهد از این گناه، رفتن و شدن در شوق ناله خواستن، دور هم چنبر زدن و بوسه و عطر گیسو، چشمهای آب سرد در آفتاب مرداد ، صدایی آمد، دزد عشق لباس پوشیده از خانه و بعد از حیاط بیرون خزید. خود را در خنکای سپیده دمان بازیافت.