«صدای پشت تلفن آهسته گفت کمی دیر شده، ایشون در آسانسور فوت کردند» یخ زدم، چه کار کنم به کی زنگ بزنم؟ به فاضلی، رییس وقت پژوهشکده باستانشناسی، زنگ زدم، نیم ساعت بعد بچههای تیم کاوش هگمتانه را جمع کردم و داستان را تعریف کردم، همه بهتزده بودند، بعضی سیگار میکشیدند، بعضی آهسته اشک میریختند و بعضی با پرزهای موکت سرگرم شده بودند.»
این بخشی از روایت علی شریفی - دستیار مسعود آذرنوش- است، از هشتم آذرماه یازده سال قبل. باستانشناسی که ناماش را با عنوان «دوران طلایی باستانشناسی ایران» به زبان میآورند، کسی که در کنار کاوشهای باستانشناسی در محوطههای تاریخی مختلف مانند "هگمتانه" و "قلعه یزگرد" اقداماتاش در کسوت ریاست پژوهشکده باستانشناسی، او را یکی از مردان «دوران طلایی باستانشناسی» کرد.
دستیار مسعود آذرنوش در سایت هگمتانه؛ که در سالهای پایانی عمر آذرنوش به عنوان دستیار همراه او بود، بعد از گذشت ۱۱ سال از فوت او، آن روز را روایت میکند.
«جمعه هشتم آذر سال ۱۳۸۷، ظاهرا روزی مثل بقیه روزها بود، در هیئت دکتر همه چیز ساعتوار دقیق بود، مثل همه روزهای کاوش قبل از ساعت ۶ از خواب بیدار شدیم و راس ساعت ۶ همه سر میز صبحانه بودند و مثل همیشه دکتر در راس میز نشسته بود.
پس از صبحانه من همراه با سایر اعضای تیم کاوش به محوطه جنوب غربی تپه (هگمتانه) رفتیم. با توجه به اینکه دکتر روی مقاله کاوش «قلعه یزدگرد» کار میکرد، روزهایی که همدان بود، من پس از راه افتادن کارگاه و حضور غیاب کارگران به پایگاه برمیگشتم و در تهیه مدارک لازم به دکتر کمک میکردم.
در بازگشت تا ساعت۱۰ که زمان چاشت بود، به همراه دکتر کار کردم، بعد از چاشت دکتر گفت که امروز با آقای رشیدبیگی – مدیر وقت پایگاه هگمتانه – قرار است برای بازدید زاغه هایی که در بخش شمالی و غربی تپه در بین دیوارها و فضاهای معماری توسط کارتنخوابها و افراد دیگر به وجود آمده، بازدید کنند.
و راه حلی برای کنترل و ساماندهی وضع این قسمت از تپه داشته باشند. بنابراین من به کارگاه کاوش رفتم و دکتر با آقای رشیدبیگی به بازدید زاغهها رفت. ساعت یک وقت ناهار بود و طبق برنامه دکتر که معمولا با سایر تیمهای کاوش متفاوت بود، به همراه سایر کارشناسان به پایگاه برگشتیم.
دکتر پیش از ما برگشته بود و در حین ناهار با آب و تاب از وضعیت زاغهها در قسمت شمالی و غربی تعریف کرد. بعد ناهار بچهها به سایت برگشتند و من برای کمک به دکتر در پایگاه ماندم. دکترگفت: امروز چند بار حالت نفس تنگی به من دست داده، شاید به خاطر فضای زاغهها بوده.
اصرار کردم که به اورژانس زنگ بزنم تا وضعیتاش را بررسی کنند، اما گفت برای روز یکشنبه وقت دکتر داشتم و زنگ زدم قرار شده امروز عصر بروم برای ویزیت. دکتر یکشنبه و سه شنبه دانشگاه درس میداد، شنبه عصر میرفت و چهارشنبه صبح برمیگشت، اما اینبار میخواست یک روز زودتر برود.
به راننده تاکسی زنگ زدم و از او خواستم ساعت ۳ برای بردن دکتر به تهران در پایگاه باشد. دکتر آماده شد، چمدانش را بست. لباس عوض کرد و هنگامی که داشت بند کفش هایش را میبست دوباره حالت تنگی نفس به او دست داد. باز هم اصرار کردم که به اورژانس زنگ بزنم اما قبول نکرد.
دکتر راهی تهران شد، بچهها از کاوش برگشتند، متعجب از اینکه دکتر رفته، دوش گرفتند و استراحت کردند، حدود ساعت ۵ تماس گرفت، عجیب بود همیشه وقتی میرسید تماس میگرفت، به شوخی گفت این چه ماشینیه برام گرفتی. پنچر کرده بودند و راننده در حال گرفتن پنچری.
دکتر هم تماس گرفته بود ببیند، این دو ساعتی که نبوده اتفاقی افتاده؟ بعد تماس کمی استراحت کردم، تلفنم زنگ خورد، دکتر بود. برداشتم، طبق معمول پیشدستی کردم و گفتم سلام آقای دکتر، حال شما خوبه، رسیدید به سلامتی؟ اما صدای آن طرف تلفن صدای یک زن بود که پس از سلام پرسید شما چه نسبتی با دکتر دارید؟ اول فکر کردم خواهر دکتر است، پرسیدم خانم آذرنوش شما هستید.
صدا گفت خیر من همسایه آقای دکتر هستم و ادامه داد «کمی حالشون بده، شما چه نسبتی با ایشون دارید، هول کردم، گفتم من برای دکتر کار میکنم، دستیار ایشون هستم، خوب زنگ بزنید به اورژانس. خانم همسایه گفت زنگ زدیم اورژانس اومده، اما کمی حالشون بده، شمارهای از خانواده ایشون دارید؟
گفتم ندارم ولی روی گوشی (نام خواهر مسعود آذرنوش) را سرچ کنید، لطفا ببریدش بیمارستان. صدای پشت تلفن آهسته گفت کمی دیر شده ایشون در آسانسور فوت کردند.» یخ زدم، چه کار کنم به چه کسی زنگ بزنم؟ زنگ زدم به دکتر فاضلی رییس وقت پژوهشکده باستانشناسی و جریان را شرح دادم و ایشون گفت پیگیری میکنم، فرض بر اینکه موضوع صحت دارد کاوش را یک هفته تعطیل اعلام کن.
نیم ساعت از تماس با دکتر فاضلی نگذشته بود که بچهها را جمع کردم و داستان را تعریف کردم، همه بهت زده بودند، بعضی سیگار میکشیدند، بعضی آهسته اشک میریختند و بعضی با پرزهای موکت سرگرم شده بودند.
در حین اینکه با بچهها صحبت میکردم، یک پیامک به ترتیب برای گوشی بچهها آمد، کوتاه و پرمعنا و البته دردناک «آذرنوش مرد»، روزنامهها، یازده سال پیش فردای روز هشتم آذر ۱۳۸۷ نوشتند: «مسعود آذرنوش رییس سابق پژوهشکده باستانشناسی در بازگشت از ماموریت همدان فوت کرد»