وی این مفهوم را برای توصیف مشاهدههای خویش در رابطه با تغییر ساختارهای اجتماعی ناشی از بازار مسکن لندن به کار برد. گلس در مهمترین کتابش، «لندن: جنبههای تغییر»، فرایند اعیانسازی را اینطور تشریح میکند: «وضعیت اجتماعی بسیاری از مناطق مسکونی به خاطر نقل مکان کردن طبقه متوسط به این منطقهها در حال ارتقاست. آنها به فضاهای متعلق به طبقه کارگر میآیند، مقیم آنجا میشوند، کسبوکار راه میاندازند و برای بهبود زیرساختهای [این مناطق] لابیگری میکنند». از این منظر اعیانسازی یعنی اشغال محلههای فقرا توسط طبقه متوسط. به واسطه این اشغال سبک زندگی محله تغییر میکند، هزینههای زندگی بالا میرود و ساکنین قدیمی و فقیر مجبور به ترک محله میشوند. فرایند اعیانسازی، که حالا دیگر به سیاستی جهانی بدل شده است، از همین زاویه مورد انتقاد چپهاست. با این حال، همانطور که در مقاله پیشرو نیز به آن اشاره میشود، لیبرالها قرائت دیگری از این سیاست شهری دارند. آنها اعیانسازی را مترادف با «نوسازی» محلههای قدیمی و آسیبدیده میگیرند و معتقدند ورود خردهفرهنگهایی لیبرالمسلک و اهل مدارا، هم میتواند مؤید نوسازی بافت فرسوده این محلهها باشد و هم موجب کاهش خشونت و آسیبهای جاری در آنها. متن پیشرو ترجمه بخشهایی از مقاله گاوین مولر است درباره اعیانسازی. وی با بررسی نمونه اعیانسازی در شهر دی.سی سعی میکند ارزشهای بنیادین لیبرالیسم را به چالش بکشد. در واقع سؤال اصلی مقاله این است: اعیانسازی چطور به بیاعتبار شدن مدارای لیبرالیستی، فردیت و انتخابهای فردی منجر میشود؟
وقتی میخواهم حد و حدود ایدئولوژی لیبرالیسم را بیازمایم سراغ مبارزه طبقاتی را میگیرم. وقتی میخواهم عینیت مبارزه طبقاتی را پیدا کنم کافی است تا از در منزلم بیرون بیایم. برای درک این ادعا لزومی ندارد تا مثل من ساکن شهر واشینگتن دی.سی باشید، ولی زندگیکردن در این شهر میتواند به فهم بهتر موضوع مدد برساند. واشینگتن دی.سی نیز، مثل بسیاری شهرهای دیگر، دو چهره دارد. از یک سو ما «واشینگتن» را داریم که شهره خاص و عام است. شهری است با درخشش بناهای تاریخی ساختهشده از سنگهای مرمر سفید و جمعیتی از حرفهایها که برای چرخاندن چرخهای زنگزده حکومت از شهرهای دیگر به اینجا آمدهاند. از سوی دیگر اما «دی.سی» را داریم. شهری که حسابش از حساب عملیاتهای جاری در ساختمانهای فدرال جداست و غالب اهالی آن را فقرا و سیاهپوستها تشکیل میدهند. همچنین بین این دو شهر جنگی نابرابر جریان دارد. در یک سوی این میدان نبرد، تازهواردهای ثروتمند همراه با متحدهای محلیشان ایستادهاند و در سوی دیگر نیز اهالی کمدرآمد.
این است «اعیانسازی»، فرایندی که، اگر در حال خواندن این سطرها باشید و همزمان ساکن یک شهر، میتوان گفت شما نیز گرفتارش هستید. در واقع اعیانسازی دو سویه دارد. نخست سویه خشن این فرایند که مثل ایده «پنجره شکسته» رودی جولیانی - شهردار سابق نیویورک - دستاویزی است برای سرکوب خردهجنایتها. و سویه دیگر سویه نرمخوی این فرایند است؛ پروژهای لیبرالی به منظور حکمرانی بر شهرها که جین جیکوبز، نویسنده کتاب «مرگ و زندگی شهرهای آمریکا»، قدیس حامی آن محسوب میشود.
جیکوبز، در مقابل تأکید بر گسترش حومههای شوم شهر و افزایش نوسازی شهری به وسیله تخریب سازههای کهنه، بر جاذبههای زندگی شهری - با همه گوناگونی آن - تأکید داشت. لُب کلام وی فعالکردن شبکههای پشتیبانی بود به منظور وامدادن سازگاری اجتماعی و نوعی زندگی با کیفیت به محلههایی که در غیر این صورت نامطلوب تلقی میشوند. جیکوبز منتقد سرسخت اقامتگاههای همگانی بود، یعنی واحدهای مسکونی دولتی برای قشرهای کمدرآمد، آنهم با این ادعا که این واحدها جذابیتهای تاریخی محلههای کمجمعیت را از بین میبرد. با این حال، ایدههای سابقاً انقلابی جیکوبز همان ایدههای مبتنی بر عقل سلیم شهرسازهای لیبرال امروز است: ترافیک عابرهای پیاده به جای ترافیک ناشی از تردد اتومبیلها، توسعه مبتنی بر ترکیب فضاهای شهری به جای توسعه مبتنی بر جداسازی فضاهای شهری، ترکیب ناهمگون سبکهای معماری مختلف، کسبوکارها و مردم.
«دلم برای این خانهها میسوزد»
همانطور که شارون زوکین – جامعهشناس شهری و استاد کالج بروکلین - بارها و بارها اشاره کرده است، بینش زیباشناختی جیکوبز نمیتواند جای خالی واقعیتهای طبقاتی را در تحلیل او پر کند. او برنامهریزهای شهری را به باد انتقاد میگیرد ولی چشمهایش را بر قدرت اربابهای بازار املاک و مستغلات میبندد. تحلیل جنجالی او حتی با محله گرانقیمت خودش (دهکده گرینویچ در نیویورک) نیز جور در نمیآید؛ جایی که از دهه ١٩٨٠ در معرض حرص و آز فرایند اعیانسازی بوده است. به قول زوکین، «ساختمانهای کوچک، خیابانهای سنگفرششده، ترکیب فضاهای شهری، ویژگیهای محلی و هر آنچه برای جیکوبز ارزش تلقی میشد به ایدهآلهای کارگزارهای اعیانسازی بدل شدهاند. این شهرها شهرهایی برای مبارزههای طبقه کارگر و اقلیتهای قومی نیستند، بلکه تصویرهایی آرمانیاند از شهر باب میل طبقه متوسط». در غیاب پراکندگی حقیقی در مالکیت و تنوع منابع درآمد، میتوان به راحتی شبح حقیقت را به جای خود حقیقت جا زد. به عنوان مثال، مالکیت بارها و رستورانهای محلهای که در آن زندگی میکنم - این محله «خوشنام و خوشطالع» - تنها در ید یک نفر است. از منظر زوکین، شیفتگی جیکوبز به ساختمانها باعث میشد وی به آدمهایی واقعی که محله را ساختهاند بیتوجه باشد. در بخشی از مستند فوقالعادهای درباره اعیانسازی تحت عنوان «جنگهای پرچم»، که در محل تولدم یعنی شهر کُلومبس ایالت اوهایو فیلمبرداری شده، همین نکته به روشنی تصویر میشود. «دلم برای این خانهها میسوزد». این را یک یاپیِ مغموم به زبان میآورد، با چشمهایی دوختهشده به ساختمانهای مخروبه که همسایههایش در آن زندگی میکنند. همین جنس همدردی با ساختمانها نیز باعث میشود تا وی و باقی ساکنین جدید محلههای نوسازیشده در قامت آدمهایی ناشناس خبرکِش تخلفهای ملکی همسایههای فقیرشان به شهرداری باشند.
تا همین چندی پیش حمایت از پروژه اعیانسازی از منظر اصول لیبرالیسم موضعی تلقی میشد شرمآور و مغایر با اصول. بااینحال همهچیز در حال تغییر است. از جمله مزیتهای زندگی در «دی.سی» یکی هم این است که میتوان نابودی سریع چهره خندان لیبرالیسم را به چشم دید: حالا دیگر کلمه «اعیانسازی» بار تحقیریاش را از دست داده و دیگر به کار رسواکردن یاپیها نمیآید، همان یاپیهایی که وقتی خانهها و محلههای جماعتهایی را میگرفتند که دههها آنجا ساکن بودند، با افتخار به این اصطلاح متوسل میشدند.
مزدورهای مدافع سبک جیکوبز
این دست رفتارهای بیشرمانه ریشه دارد در نابرابری شوم موجود در شهرهای بزرگ، و همچنین منافع استوار بر این نابرابری. واشینگتن مورد مناسبی برای بررسی توسعه ناموزونی به حساب میآید که در شهرهای سرتاسر کشور جاری است. نابرابری در این شهر همواره پررنگ بوده است. ساختمانهای این شهر را به مدد نیروی کار بردهها ساختهاند. همچنین آمارها بالاترین نرخ مربوط به شکاف طبقاتی بین ثروتمندها و فقرا در کل کشور را متعلق به واشینگتن میداند. درآمد سالانه ١٥ درصد خانوادههایی که در واشینگتن زندگی میکنند دویست هزار دلار یا بیش از این رقم است، درحالیکه ١٥ درصد خانوادههای ساکن این شهر زیر خط فقر زندگی میکنند. یکی از بالاترین نرخهای فارغالتحصیلهای کالج در سرتاسر کشور (٤٦ درصد) به واشینگتن تعلق دارد، درعینحال یکی از بالاترین نرخهای مربوط به بیسوادی ساختاری (٣٣ درصد) نیز در اختیار واشینگتن است. مسئله فقر در این شهر سویهای کاملاً نژادی دارد: میانگین درآمد سالانه یک خانواده سفیدپوست بالغ بر صد هزار دلار و همین میانگین برای یک خانواده سیاهپوست زیر چهل هزار دلار در سال است. نرخ مبتلاها به ویروس «اچ.آی.وی» در محلههای فقیرنشین واشینگتن دوبرابر سایر محلههاست و، مثل دیگر شاخصهای مربوط به نابرابری، روزبهروز وخیمتر نیز میشود.
کامیابی و غارتگری ناشی از اعیانسازی در واشینگتن این اجازه را میدهد تا هر ناظری بدون درنظرگرفتن نسخههای لیبرالیستی در باب «خلاقیت» بهروشنی ببیند مسئولیت این وضعیت برعهده کیست. اعیانسازی همواره فرایندی از بالا به پایین بوده و هجوم هیپسترها (ژیگولها) چیزی جز بهانهتراشی نیست. اعیانسازی توسط سرمایهگذارها و اربابهای بازار املاک و مستغلات - آنهایی که سر نخ سیاستگذاریهای شهری را در دست دارند - سازماندهی شد. هیپسترها هم با خرید خانهها فقط مسئولیت پاکسازی ردپاهای بهجامانده از عملیات آنها را برعهده داشتند. واقعیت این است که نخستین فاز اجرای پروژه اعیانسازی در واشینگتن بعد از شورشهای ناشی از ترور مارتین لوتر کینگ کلید خورد. در آن روزها بخش بزرگی از محلههای سیاهپوستنشین، و از جمله مرکز شهر واشینگتن، در آتش سوخت. ترس از شورش شهری باعث سقوط بازار املاک نیز شده بود. چنین وضعیتی راه را برای مشاورهای محلی املاک باز کرد تا توی گوش ملکهای ارزانشده بزنند. بعد از آن دلالها موفق شدند بانکها و حکومت محلی را نیز به همکاری با خودشان وادارند. آنها همچنین به اجتماعهای محلی، مثل بیمارستانها و مراکز نگهداری از بیخانمانها، قول مساعدت دادند. پرتاب مبالغی به صندوق شهردار واشینگتن برای کمک به انتخاب مجدد وی یا ترتیبدادن سفرهایی تفریحی برای اعضای شورای شهر ضامن اجرای پروژههای شهری سودآور و گرفتن وامهای بهصرفه بود.
بهواسطه سرمایهگذاریهای کلان در دهه ١٩٨٠، از جمله میلیونها سرمایهگذاری خارجی، شاخصهای معماری دی.سی تغییر کرد. آلونکهایی که بهعنوان دفترهای تجاری مورد استفاده قرار میگرفتند جای خود را به مجموعه حیرتآوری از دفاتر تجاری در اطراف کاخ سفید دادند. درحالحاضر ثروت منطقه در دست دارودستهای است که زیر چتر «مرکز توسعه و کسبوکار دی.سی» گردهم آمدهاند؛ مشتی مزدور که با حرافی درباره مزیتها و زیبایی سبک جیکوبز قیمت ملک را در این منطقه بالا میبرند. تحتفشارگذاشتن کسبوکارهای کوچک بهواسطه تحمیل هزینههایی اجباری به آنها، استخدام کارگرهایی که عضو هیچ اتحادیهای نیستند و پیگیری سرکوب فقرا و بیخانمانها جزو تاکتیکهای این گروه به حساب میآید. همچنین «مرکز توسعه و کسبوکار دی.سی» از نخستین سازمانهایی بود که زنگ خطر را درباره جنبش اشغال در دی.سی به صدا درآورد. ریچارد برادلی - رئیس این سازمان و فردی که بهخاطر تلاشهای مخربش علیه تشکلیابی کارمندهایش هفتاد هزار دلار به خودش پاداش داد – در همان هفته اول جنبش اشغال مشوق حراست پارک ملی بود تا هرچهزودتر معترضین را اخراج کنند. وی همچنین از جمله چهرههای مدافع اقدامهای پلیس علیه جنبش اشغال در سرتاسر کشور نیز بود.
لیبرالهای بیپرنسیب
درحالحاضر دوره داستانهای پریان درباره پیشگامهای دلیر شهرنشین که قصد نجات مناطق دورافتاده شهر را دارند بهسر آمده است. در هر نقطهای که اعیانسازی اجرا میشود این فرایند تاکنون نوعی تصرف مناطق بوده که کسبوکارهای بزرگ برنامهریزی کردهاند تا هم پروژههایشان را اجرا کنند و هم مالیاتشان کاهش یابد. به عنوان مثال، بساز و بفروشها در محله کلمبیا هایتس واشینگتن، قلب این محله آسیبدیده از خشونت و فقر را هدف توسعههای سرمایهدارانه قرار دادند. ارزشهای مدنظر بسازوبفروشها در حالی به ارزشهای غالب این محله بدل میشد که هفتتیرکشی در ایستگاه متروی آن ادامه داشت.
ساخت یک خط تراموا در محلهای که در آن زندگی میکنم - فقط برای اینکه یاپیها را قانع کنند ماشینهایشان را به خیابان نیاورند - موجب افزایش ناگهانی ارزش ملک در این محله شد. تابلوهای «فروخته میشود»، تا پیش از نصب مغرورانه تابلوی «فروخته شد» توسط دلالهای املاک، مدتها بر سر در خانهها به چشم میآید. مشاور املاک در دی.سی دیگر تنها یک کسبوکار به حساب نمیآید بلکه تفریح آدمهاست. آنها به بار میروند و، به جای گپزدن درباره خبرهای وزرشی، از طالع خوش محلهها در آیندهای نزدیک، جریان جاری معاملهها، محلههایی که دستخوش تغییرات سریعاند و اینکه کدام محلهها هنوز «ترسناک» و «ناامن» باقی ماندهاند حرف میزنند.
درک اینکه چه اتفاقی در حال رخدادن است اهمیت دارد. طبقه سرمایهدارهای بانکدار، بساز و بفروشها و سرمایهگذارها محرک اعیانسازی هستند. این گروه مجموعهای از وامهای عظیم - که تنها خودشان به آنها دسترسی دارند - و بودجههای دولتی را به کار میاندازند تا قیمت زمین را بالا ببرند. این فرایند یک انتخاب را در برابر طبقه حرفهایهای ساکن دی.سی قرار میدهد. اگر درآمد سالانه آنها دستکم صد هزار دلار باشد میتوانند برای خرید خانه در محلههای تحت نوسازی وام بگیرند، خانهای بخرند، آن را به مدد کارگرهای ارزان مرمت کنند و از افزایش ارزش آن در جهت ساختن وضعیتی امن برای طبقه متوسط بهره ببرند. در غیر این صورت، تا زمانی که از محله نقل مکان میکنند میبایست اجارههایی سنگین بپردازند. گزینه سومی وجود ندارد.
متوسط قیمت خانه در سال ٢٠٠٠، چیزی نزدیک به صد و پنجاه هزار دلار بود. در سال ٢٠٠٩، به بالغ بر چهار صد هزار دلار رسید. در سال گذشته قیمت خانه بیش از ده درصد افزایش داشته است. یعنی اگر خانهای به ارزش چهارصد هزار دلار میداشتید، فقط به این خاطر که جزو ملاکین بودهاید، توانستهاید طی یک سال مبلغی بیش از درآمد متوسط سالانه یک خانواده سیاهپوست به دست آورید. گرهزدن سرنوشت داراییها، یا آینده طبقه متوسط، به قیمت املاک وضع آدمها را تغییر میدهد. منافع آنها را دگرگون میکند. این اقدام طبقه حرفهایها را، با تمام باورهای لیبرال و حتی مترقیشان، گره میزند به فرایند توسعه شهری سرمایهداری درندهخو. مردمانی که به محلههای نوسازیشده نقل مکان میکنند آدمهاییاند لیبرال، جهانوطن و اهل مدارا، ولی نقل مکان آنها - به شکلی مادی - این گروه را به همدستی با فرایند استبدادی و سرکوبگرانه بازسازی شهر وا میدارد. آنها را به سوی دشمنی با ساکنین اولیه محله هل میدهد. به عبارت دیگر پشت هر جین جیکوبز یک رودی جولیانیِ چماقدار ایستاده است.
«کاکاسیاه ابژه ترس است»
این روند مولد نژادپرستی است. نژادپرستی تنها به احساسهای قلبی ما مربوط نمیشود، بلکه نوعی اجبار ناشی از تحت فشار قراردادن فرد برای حفظ جایگاه خویش و خشمهای برآمده از این فرایند است. از همین منظر اعیانسازی نیز مولد بیزاری و ترس از فقراست، آنهم تنها به علت فقیربودن آنها. نوعی نفرت از تهدید بالقوه سیاهپوستان برای ارزش املاک محلههای نوسازیشده که آیندهای بیثبات برای حرفهایهای طبقه متوسط ساکن این محلهها پایهگذاری میکند.
در ضیافت کوچکی که در حیاط خانهای واقع در یکی از محلههای نوسازیشده [دی.سی] برگزار شد، به عنوان مهمان، شاهد اتفاقی بودم. آن روز چند نوجوان سیاهپوست، سوار بر موتورسیکلتهاشان، از کوچه میگذشتند. مردی مؤدب - که شغلی مناسب و خانوادهای نجیب داشت و همراه با ما در حیاط ایستاده بود - از حضور نوجوانها برافروخته شد. درست است که موتورسیکلتهای آن نوجوانها سروصدا میکرد، ولی آنها نه حرفی به ما زدند و نه کاری به کار ما داشتند. با این حال آن مرد مؤدب همچنان از حضور نوجوانهای سیاهپوست خشمگین به نظر میآمد و، با صورتی برافروخته، زیر لب غرولند میکرد.
«وجود» نوجوانها یگانه علت خشم آن مرد نبود، بلکه سرگرمبودن آنها با گروه خودشان، بیتفاوت به محیط نوسازیشده اطرافشان، آن مرد را خشمگین میکرد. این نوجوانهای سیاهپوست [برای حفظ امنیتشان] در برابر ما فیلم بازی نمیکردند، از سرِ ترس دولا و راست نمیشدند و بچههایی سَر و ساکت نبودند. همین موضوع هم باعث میشد تا با هر بار عبور آنها از برابر خانه، مرد مؤدب خشمگینتر شود. وی، به خاطر حضور بچههایی که در آن محله به دنیا آمده بودند و جرأت تفریحکردن در مقابل ما را داشتند، عصبانی بود و از زور خشم مشتهایش را گره میکرد.
چنین خشمی نشأتگرفته از ترس است: مرد مؤدب در واقع از خودش عصبانی بود چون از آن نوجوانها هراس داشت. آنچه فرانتس فانون درباره تجربه خویش - به عنوان یک سیاهپوست در پاریس تحت سیطره سفیدپوستها - نوشته است، به کار امروز نیز میآید: «کاکاسیاه ابژه ترس است». از منظر فرهنگ قالب، بدن جوانان سیاهپوست برای دههها، و بلکه قرنها، سمبلی بوده از عدم تعقل و سبعیت. به همین خاطر سفیدپوستها از آنها هراس دارند و این ترس توانسته جامه خشم، دلزدگی و نفرت به تن کند. با این اوصاف، نرخ اعمال خشونت علیه سفیدپوستها در واشینگتن پایینتر از میانگین همین نرخ در کل کشور است. گرچه داشتن پوست سفید، به معنای دقیق کلمه، عایقی است در برابر آسیب، ولی این عایق از ارزش املاک سفیدپوستها محافظت نمیکند- این حفاظت به نظارتی بیشتر نیاز دارد. واقعیت این است که این «پسرهای ترسناک» هراس بیشتری از سفیدپوستهای اطرافشان دارند. ما سفیدپوستها میتوانیم برای آنها آژان خبر کنیم و به این معنا اهرم خشونت دولتی را علیه آنها در اختیار داریم. افسرهای پلیس اصرار دارند تا ساکنین محلههای اعیانسازیشده «اقدامهای مشکوک» را گزارش کنند؛ ولو رفتارهایی قانونی مثل قدمزدن، صحبتکردن و سر کوچهایستادن. در واقع پیام پلیس به ساکنین محلههای اعیانسازیشده این است: هر کاری دلتان میخواهد بکنید ولی با مردم محله دهن به دهن نشوید؛ سرکوب دولتی راه حل همه مشکلهاست.
مشکلهای مربوط به اعیانسازی همیشه به عدم مدارای دو طرف تقلیل داده میشود، و به همین خاطر راهحلها نیز معطوف است به انتخابهای اخلاقی و سلوک شخصی. در واقع هر چند هم حضور ساکنین جدید در اخراج فقرا از اجتماعشان مؤثر بوده باشد ولی این همسایههای جدید میبایست تا جای ممکن آدابدان باشند. با این حال وقتی تازهواردهای لیبرال محلههای نوسازیشده کمی تحت فشار قرار میگیرند این حرف را به زبان میآورند: «چه انتخاب دیگری دارم؟ اینجا تنها محلهای است که از پس هزینههای زندگیکردن در آن بر میآیم». چنین حرفی به صورتی بینقص همه چیز را در خودش خلاصه میکند و حباب ادعاهای سیاسی لیبرال در باب انتخابهای فردی را میترکاند: شما انتخاب دیگری ندارید؛ همه تصمیمها از قبل گرفته شده است.