طبیعت در بزنگاه خود دوباره تازه میشود، زندگی از نو آغاز میکند، سر از خواب سنگین زمستانی برمیدارد و با شکوفههای تازه و پرطراوتش سلام میکند به زمین، سلام میکند به آفتاب و سلام میکند به آدمیانی که عاشقانه به آن مینگرند. در چهارگانه بهار و تابستان و پاییز و زمستان همچنان چرخیده و بازیگوشانه در سرما و خشکی فرود آمده و در بهار و هزار شکوفه تازه دوباره سر بر میآورد.
آدمها اما وضع متفاوتی دارند. یک پا در چرخه طبیعت دارند. از آن برآمدهاند و به آن دوباره باز میگردند. هریک از ما پیش از آنکه باشیم، بخشی از همین چرخه بیپایان مرگ و تولد طبیعت بودیم، سرانجام نیز به این چرخه بازخواهیم گشت. اما یک پا نیز در تاریخ داریم. ما نقطهای هستیم در خط تحولات تاریخی. بنشینی و رصد کنی، تاریخ قطاری است که هیچگاه از رفتن باز نایستاده است. حتی یک دم نیز به خواب نرفته، هیچگاه در هیچ ایستگاهی نایستاده است. از طوفانهای بزرگ عبور کرده، بلندیها و سقوطهای دهشتناک را به چشم دیده و همچنان گذر کرده است. هریک از ما اینک در یک نقطه متمایز تاریخی سکونت داریم. خطی در پشت سر ما به روز ازل رسیده است و خطی پیشاروی ما به ابد.
حلقه مستدام طبیعت و خط مستمر تاریخ دو حکایتاند و شاید تمایز ما با جانداران دیگر در همین دوسنخیبودن است. جانداران تنها چرخش در حلقه مرگ و حیات دوباره را تجربه میکنند و ما آدمیان، با دو ساحت زندگی میکنیم، یکی چرخش مدام و دیگری زندگی در تاریخ.
ناچاریم به حرکت در مسیری که آغازی دارد اما پایانش نادیدنی است. تاریخ مثل قطاری است که هر یک از ما، روزی به درون آن پرتاب شدهایم و روزی از پنجره آن به بیرون پرتاب میشویم. سپرده میشویم به طبیعت، به چرخه بیپایان مرگ و تولد. ما به اعتبار همین زیست دوگانه، با دو سنخ حقیقت دستبهگریبانیم. فراخوان شدهایم به سجدهکردن در دو معبد. به اعتبار وجود طبیعیمان، باید فراموش کنیم که چه فرهنگ و دین و تاریخ و تعهداتی داریم. جزئی هستیم از یک نظام پیچیده و هماهنگ و پرشکوه. آزاد و رها از زبان و جایگاه تاریخی و سنتهای بشری. حتی تعهدات خانوادگی و نسبتهای خویشی و دوستانه. سجدهساییدن به آستان حقیقت اینجا شادمانه است و آزاد و رها از هر قیدی. اینجا تولد تو روز و ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه تولد بودهای و همچنان خواهی بود. اینجا مرگ نیز ساعت مشخصی ندارد. همواره در چرخه مرگ بودهای و خواهی بود. مرگ همان تولد است و تولد همان مرگ. زوال تن تولد دوباره است و تولد دوباره همان زوال. اینجا را به قیود تاریخی و فرهنگی آلوده نباید کرد. اینجا آدمی با برگ و آب و باد نسبتی وثیقتر از آدمیان دیگر دارد.
به اعتبار ساحت تاریخیات اما، باید به آستان حقیقتی سجده بسایی که پر است از تعهد و قید. در این ساحت، حقیقت کولهبار امانتی است که از پیشینیان به دوش تو افتاده است و زندگی برای تو چیزی نیست جز اینکه این کولهبار امانت را به دیگران بسپاری. اینجا تولد تولد است و مرگ مرگ. هر دو ساعت و روز مشخصی دارند و در فاصله این دو رویداد، میتوانی عاری از هر تعهدی زندگی کنی. اما محکوم خواهی شد تا تنها تباهی و بیمعنایی و پوکی و پوچی زندگی را تجربه کنی. اینجا در این ساحت، حقیقت به هیچ روی شادمانه نیست. عبوس است و جدی و حماسی. اگر نمیخواهی زندگی را لخت و بیخون و سرد تجربه کنی، باید دل بدهی به طنین قلبی که تاریخت را زنده نگاه میدارد. مردمان هر دیار و فرهنگی به نحوی کولهبار آزادی و عدالت و کرامت انسانی خود را از شرارتها و آتشها و طوفانها و دورانهای شگرف گذر دادهاند و اینک تو فراخوان میشوی که سهم خود را بر دوش برداری. این به معنای پذیرش تعهدات سنگین و طاقتفرساست.
طبیعت و سیاست نمودار دو ساحت دوری و خطی حیات انسانیاند و هریک آبستن حقیقتی. یکی با آزادی کامل روح نسبت دارد و دیگری با تعهد و قید. ما فراخوان شدهایم که در آستان هر دو حقیقت حاضر شویم. اگرچه هریک ساز و نوایی متعارض با دیگری دارد.