خنده فوكو
فوكو در كتاب «نظم چيزها» تعريف ميكند كه چگونه هنگام خواندن سطرهايي از داستان كوتاه بورخس از خنده رودهبر شده است. داستان دايرهالمعارفي چيني را توصيف ميكند كه حيوانات را به طرز غريبي ردهبندي ميكند: حيوانهاي «مومياييشده»، «مجنون»، «متعلق به امپراطور»، «رنگشده با قلمموي بس ظريفي از موي شتر» و قسعليهذا. جاي تاسف است كه فوكو خندهاش را به جاي جناب بسيار جدي كانت، خرج بورخس شوخطبع بذلهگو كرده است. چراكه جغرافياي كانت در بيمنطقي و غرابت روي همه داستانهاي بورخس را سفيد كرده.
داستان بورخس از وقفه و آشوبي در عالم معاني حكايت ميكند كه فوكو را به تامل در باب «كثرت معمايي» و بينظمي بنياديني برميانگيزد كه زبان به سادگي تمام ممكن است بدان تن دردهد. فوكو مينويسد: «نوع بدتر بينظمي نسبت به ناسازبودن اين است كه چيزهايي را كه هيچ تناسبي با هم ندارند به هم پيوند بزنيم؛ منظورم آن نوع از بينظمی است كه در آن پارههايي از تعداد زيادي از نظمهاي ممكن جدا از هم، بدون هيچ قانون يا قاعده هندسي، در بُعد امور بيقاعده
(heteroclite) به تلألو ميافتند».
اين امر فوكو را به صورتبندي مفهوم «دگرجاها»
[heterotopias يا «فضاهاي خلافآمد و نابجا»] راه نمود: «نگرانكنندهاند، شايد از آن سبب كه پنهاني پايههاي زبان را سست ميكنند، چراكه نامهاي مشترك را تكهتكه ميكنند يا به هم درميپيچند، چراكه امكان ناميدن اين و آن را از بين ميبرند... دگرجاها (نظير فضاهاي خلافآمدي كه جابهجا در كارهاي بورخس يافت ميشوند) رشته كلام را پاره ميكنند، كلمات را از ادامه مسير خود بازميدارند، نفس امكان دستور زبان را از ريشه به پرسش ميگيرند؛ اسطورههاي ما را منسوخ ميكنند و حالت تغزلي و غنايي جملههاي ما را عقيم ميسازند».
به موجب اين تعريف، جغرافياي كانت كيفيت دگرجايي دارد. جهانوطنياي كه طرحش در آن ناحيه افكنده شده از هم ميپاشد و پاره پاره ميشود. جغرافيا پايههاي حس جهانوطني را سست ميگرداند.
فوكو بعدها كوشيد براي مفهوم «دگرجا» مصاديق ملموستري پيدا كند و آن را از چارچوب اثرات زبان فراتر ببرد و وارد قلمرو رويههاي مادي كند. در يك سخنراني به سال 1967 در حضور جمعي از معماران (اندكي پس از انتشار نظم چيزها)، او به بازانديشي در اين مفهوم دست زد. سخنراني او هرگز به قصد چاپ شدن بازنگري نشد (گرچه او كمي پيش از مرگش اجازه انتشار آن را داد). بدينسان، شباهت غريبي هست ميان كار فوكو و جغرافياي انتشارنيافته كانت (كه فوكو، در مقام يكي از مترجمان «انسانشناسي» كانت، بعيد نيست از وجود آن مطلع بوده باشد).
اما شباهت در همين جا خاتمه مييابد. مقاله فوكو درباره دگرجاها (برخلاف جغرافياي كانت) - كه شاگردانش آن را همچون گوهر كميابي پنهان از درون معدن سرشار آثار او استخراج كردند - به وسيلهاي مهم (خاصه در متن پستمدرنيسم) بدل شده است كه با آن ميتوان مسئله يوتوپيا را از نو زنده كرد و البته همزمان مختل كرد.
فوكو ميخواست با توسل به دگرجاها (هتروتوپيا) از «ناكجايي» كه يوتوپيايي «جاساز» (placeful) است به فضاها و ساحتهايي بگريزد كه در آنها چيزها به شيوههايي «آنچنان متفاوت با يكديگر قرار ميگيرند، جاي ميگيرند و چيده ميشوند كه محال است بتوان... مكان هندسي مشتركي در زير همه آنها تعريف كرد». البته اين چالشی مستقيم بود با رويههاي طراحي و برنامهريزي عقلاني دهه 1960 و آن قسم از يوتوپياگرايي كه در بخش بزرگي از جنبشهاي 1968 موج ميزد. هتروتوپيا يا دگرجا از قرار معلوم وسيلهاي عالي و ممتاز بود براي گريختن از هنجارها و ساختارهايي كه قوه تخيل آدمي (و از قضا مكتب ضداومانيسم خود فوكو) را زنداني كرده بودند. از طريق مطالعه تاريخ فضاهاي گوناگون و برداشتي از ناهمگوني و عدم تجانس آنها، امكان شناسايي فضاهايي ميسر ميشد كه در آنها تفاوت، غيريت و «ديگري» ميتوانستند از قوه به فعل درآيند يا (در مورد معماران) در عمل ساخته شوند.
هترينگتن (1997) مفهوم هتروتوپيا را اينگونه خلاصه ميكند:
«فضاهايي با نظمدهي ديگرگون: هتروتوپيا تكهاي از عالم اجتماعي را به شيوهاي متفاوت با فضاي پيرامون خود سامان ميدهد. آن نظمدهي ديگرگون بعضي فضاها را به منزله ديگري مشخص ميسازد و به آنها رخصت ميدهد تا شاهد مثالي از شيوهاي ديگرگون يا بديل براي رتقوفتق امور باشند».
اين صورتبندي ظاهر جذابي دارد و به ما امكان ميدهد تا به شاكلههاي يوتوپيايي متكثري بينديشيم كه در گذر تاريخ به صورت شاكلههايي كه با هم مانعهالجمع نيستند به دست ما رسيدهاند (فضاهاي فمينيستي، آنارشيستي، زيستبومگرا و سوسياليستي جملگي ميتوانند با هم حضور يابند و همزيستي كنند). اين صورتبندي زمينه را براي تصور آنچه مارين (1984) «بازيهاي فضايي» مينامد مهيا ميسازد؛ اين بازيها امكان انتخاب، تنوع، تفاوت، ناهماهنگي و قياسناپذيري را برجسته مينمايند. اين صورتبندي ما را قادر ميسازد تا نظر كنيم به صورتهاي متكثر رفتارهاي مرزشكن يا خلاف عرف (كه معمولا به عنوان رفتارهاي «غيرعادي» يا «نابهنجار» نامگذاري ميشوند) در فضاهاي شهري و آنها را مهم و زاينده تلقي كنيم. فوكو در فهرست فضاهاي دگرجايي خود مكانهاي چون گورستانها، مستعمرهها، روسپيخانهها و زندانها را ميگنجاند. فوكو به ما اطمينان ميدهد كه فضاهاي فراواني هستند كه در آنها «دگربودگي» و بنابراين فضاهايي بديل را ميتوان نه فقط به صورت زادههاي خيال بلكه از طريق برخورد با فرايندهايي اجتماعي كه هماينك جريان دارند تجربه كرد و كاويد.
اما فوكو فرض ميكند فضاهايي از اين دست به نحوي از انحا بيرون از نظم اجتماعي مسلط قرار دارند يا قرارگيريشان در درون آن نظم را ميتوان قطع كرد، رقيق كرد يا چنانكه در زندانها ميبينيم، معكوس كرد. پيشفرض او اين است كه قدرت/معرفت در درون فضاهايي واجد تفاوت پراكنده ميشود يا ميتواند بشود. اين ايده تلويحا در كتاب «مراقبت و تنبيه» نقض ميشود و در مصاحبه او در 1978 در باب «فضا، معرفت، قدرت» تفسيري كاملا متفاوت مييابد. از اين گذشته، پيشفرض هتروتوپيا اين است كه هرآنچه در اين قسم فضاهاي واجد غيريت روي ميدهد اصولا جالب توجه است و حتي به يك معني قابل قبول يا مناسب است. گورستان و اردوگاه كار اجباري، كارخانه و مراكز خريد، ديزنيلندها، جونزتاون1، اردوگاههاي نظامي، دفاتر روباز نقشهكشي، نيوهارموني، محلههاي دروازهدار همگي محلهايي هستند كه رتقوفتق امور در آنها به شيوههايي بديل صورت ميگيرد و از اينرو، هر يك به طريقي دگرجايياند. آنچه در نگاه اول به لطف تكثر و تنوعش فضايي به شدت باز و گشوده مينمايد، ناگهان به صورت چيزي مبتذل جلوه ميكند: ملغمهاي التقاطي از فضاهايي ناهمگن و گوناگون كه در آنها هر چيز «متفاوتي» - با هر تعريفي - ممكن است روي دهد.
در نهايت، كل مقاله راجع به هتروتوپيا خود را محدود ميكند به مضمون فرار. فوكو مينويسد: «كشتي حد اعلاي هتروتوپياست. در تمدنهايي كه قايق و زورق ندارند، روياها ميخشكند، جاسوسي جاي ماجراجويي را ميگيرد و پليس جاي دزدان دريايي را ميگيرد.» من توقع داشتم اين كلمات را روي آگهيهاي تبليغاتي يك سفر دريايي به مقصد جزاير كارائيب ببينم. اما در اينجا ابتذال ايده هتروتوپيا صاف و پوستكنده لو ميرود، زيرا كشتي تفريحي تجاري، اگر اصلا ممكن باشد، به راستي فضايي دگرجايي است؛ و خب، كجاي اين ايده حالت انتقادي، آزادكننده و رهاييبخش دارد؟ گريزهاي دگرجايي فوكو سرآخر درست به اندازه جغرافياي كانت مبتذل از كار درميآيند. من تعجب نميكنم كه او اين مقاله را منتشر نكرده رها كرد.
با اينهمه، او حس ميكرد كه در اين مقاله چيز مهمي هست، و به همين سبب نميتوانست آن را از خاطر خود محو كند. او بعدها شايد با گوشه چشمي به نقدي بر كانت، نگران نظرگاهي بود كه در آن «فضا مرده، صلب، غيرديالكتيكي و بيتحرك تلقي ميشد» و حال آنكه بالعكس، «زمان در حكم سرشاري، باروري، زندگي و ديالكتيك بود». (فوكو، 1984، 70) اگر «فضا در هر شكلي از زندگي جمعي حالت بنيادين دارد» آنگاه، به زعم فوكو، فضا در عين حال بايد «در هر گونه اعمال قدرت نيز بنيادين باشد».
بدين اعتبار او نيز همانند كانت اجازه ميدهد ايده هتروتوپيا انتشار يابد. اما مسئوليت محتوايش را به گردن نميگيرد و ميگذارد ديگران پارهنوشتههايش را گردآوري كنند. و هنگامي كه در 1976 ويراستاران نشريه جغرافيايي راديكال تازه تاسيس «هرودوت» از فوكو خواستند تا بحثهايش را در اين باب روشنتر شرح دهد، او پاسخهايي سربالا، طفرهآميز و ظاهرا نامربوط تحويلشان ميدهد، آن هم به پرسشهايي، در كل، كاملا معقول و معنيدار. فوكو با خودداري مكرر از تدقيق مباني مادي زرادخانه معركه استعارههاي فضايياش از طرح موضوع دانش جغرافيايي متناسب با برداشتهايش طفره ميرود (آن هم به رغم بهرهگيري از صورتهاي فضايي بالفعلي چون زندانهاي سراسربين براي وضوح بخشيدن به درونمايههاي بحثش) و معناي ملموسي به اين حكم خود نميدهد كه فضا «بنيان اعمال قدرت است» و موافقت نهايي او با اين مهم كه برداشت متناسبي از جغرافيا جزو شروط امكان استدلالهاي اوست - نسخهاي ديگر از پيشآموزش كانتي - بيشتر به تاكتيكي براي دستبهسر كردن مخاطبان جغرافيدانش ميماند تا به تفكري بديع و اصيل. به هر روي، او هرگز توفيقي در تدوين برداشتي جغرافيايي نيافت و هكذا هيچيك از پيروانش.
وقفه جغرافيايي
خب، با اين مقدمات، چه ميتوان گفت درباره اين دو چهره برجسته و درخشان عالم فلسفه كه نتوانستند حدود معرفت جغرافيايي و برداشتهاي فضايي خود را به هيچ طريق نظاممند يا سازماندهي مشخص كنند و با اينحال با اجازه دادن به ديگران تا انديشههايشان را در اين باب پس از مرگشان و به صورت غيررسمي منتشر سازند تلويحا بر اهميت ناكاميشان در اين زمينه صحه گذاشتند؟ يك پاسخ ساده به اين پرسش ميتوان داد. اگر هتروتوپياها پايههاي صورتهاي جاافتاده حس و معنا را ميلرزانند و سست ميگردانند، پس بدين اعتبار ميتوان گفت آنان كه (در عرصه حكمراني، دموكراسي و هرجاي ديگر) به عقلانيت سنتي پايبندند از سرپوشنهادن بر پرسشهاي جغرافيايي يا طفرهروي از پاسخ به آنها نفع شخصي ميبرند (دقيقا همان كاري كه فوكو در مصاحبه 1976 خويش كرد). ابتذال ظاهري معرفت جغرافيايي باعث شده خيلي راحت آن را ناديده بگيرند و غيرضرور بخوانند.
البته در خود علوم جغرافيايي هم مشكلاتي هست. من از ديرباز بر اين باور بودهام كه گنجانيدن مفهوم فضا (چه رسد به جغرافياهايي ملموس و عيني) در پيكره هر نظريه اجتماعي (از جمله در نظريه ماركس) همواره بنيانهاي قضاياي محوري آن نظريه و استنتاجهايش را سست ميكند (بنگريد به هاروي، 1984). دليلي نميبينم امروز آن حرفم را پس بگيرم. اين سستگرداني باعث شده است فضا استعارهاي عالي در حمله پستمدرنيستها - فيالمثل با الهام از «نظم چيزها»ي فوكو - به همه صورتهاي كليت و شمول به شمار رود. در حيطه علم اقتصاد - كه هرچه باشد، كاملترين علم از ميان علوم اجتماعي به منزله شكل «عقلانيشدهاي» از معرفت/ قدرت است كه بر پايه مبادي يا مباني اولي كار ميكند - مسئله نظمدهي به فضا تعدادي پارادوكس عميق و ظاهرا رفعنشدني به وجود ميآورد. كوپمنز و بكمن به سال 1957 مقالهاي انتشار دادند كه «ترديدهايي جدي درباره امكان تداوم توزيع كارآمد محلي فعاليتها از طريق نوعي از نظام قيمتها» پيش ميكشيد. طبق گزارش كوپمنز (1957، 154) «معضل اصلي» اين است كه «وابستگي معيار تصميمگيري (محليِ) آدمي به تصميمهاي ديگران از قرار معلوم هيچ مجالي براي تخصيص كارآمد فعاليتها برمبناي قيمتها نميگذارد». كافي است مفهوم فضا را در ناودان استدلالهاي اقتصادي بريزيد تا كل منطق فرو بريزد زيرا قيمتها هرگز نميتوانند درست به وظيفه خود عمل كنند. كوپمنز و بكمن آنقدر از نتيجه كار مايوس و سرخورده شدند كه انتشار كتابشان را چندين سال عقب انداختند (گرچه برخلاف فوكو و كانت، دستكم مسئوليت آن را برعهده گرفتند).
اما اكنون كه موضوعات فضامندي (و به درجاتي، جغرافيا) از نو كشف شدهاند و بعضا از نو وارد جريان اصلي نظريه و عمل گشتهاند دقيقا چه حاصلي به كف آمده است؟
نخست در نظر آوريد كه چگونه قسم فضامندي اخلالگر راه خود را آرامآرام در بررسيهاي نقادانه جهانوطني باز ميكند. مثلا كانِلي (1995، 137)، به زعم من به درستي، دفاع ميكند از «تصور جهانوطنيتر و چندبعديتري از دموكراسي كه انرژيها و هويتيابيهاي دموكراتيك را در طول عرصههايي متكثر توزيع كند». ولي به هنگام رويارويي با گام آشكار بعدي، يعني تعيين معناي محتمل «فرايند توزيع چندلايهتر و متكثرتر انرژيهاي دموكراتيك»، او دست به مرور آراي ديگر نظريهپردازان سياست ميزند تا فقط نتيجه بگيرد كه «از پشت عينك نوستالژي سياسي (و تلويحا از پشت عينك نظريه سياسي) محال است بتوانيم «مكاني» را تعيين كنيم «كه اگر نتواند به راستي جاي وفاداري به دولت را بگيرد دستكم ميتواند با آن رقابت كند تا گاهي «ما»يي تازه با آرمانها و حامياني بيعت كند كه انحصار دولت بر هر نوع بيعت سياسي را از بين ببرند» (كانلي، 1995، 159). كانلي (1998) بعدها پيامدهاي اخلالگر و وقفهانداز فضامندي به سرعت تغييربابنده را (با استناد به مفهوم سرعت در نظريه ويريليو) براي نظريه سياسي به طور كلي (و براي ايده جهانوطني كانت به طور اخص) ميپذيرد اما اين بار از فرصت استفاده ميكند تا فشردهشدن زمان- فضا را به منزله فرصتي دوپهلو براي نوع جديدي از جهانوطني «ريزوموار» و «پاره پاره» تعبير كند كه در آن اينترنت به صورت محملي براي توسعه امكانهاي دموكراتيك ظاهر ميشود.
چيزي كه كانلي براي تكميل پروژهاش نياز دارد اين است كه ببيند فضامنديها و جغرافياها (همان مكانهاي بالفعلي كه او ميجويد) چگونه به طور فعال توليد ميشوند و چه پيامدهايي به دنبال دارند. او به عنوان مثال متذكر اين مهم نميشود كه «افزايش سرعت» در فرهنگ مدرن نتيجه اتحاد نيروهاي نظامي با نظام سرمايهداري به عنوان ابزاري براي حفظ و تقويت قدرتهاي طبقاتي و منطقهاي خاص است و اينترنت هيچ پتانسيل رهاييبخشي براي ميليونها كارگر مزدبگيري ندارد كه طبق گزارش بانك جهاني، به جان ميكوشند با دستمزدي كمتر از يك دلار در روز با قناعت و صرفهجويي امرار معاش كنند. در همين نقطه كه معرفت ملموس جغرافيايي نقش حياتي در آن دارد نظريهپردازي سياسي كم ميآورد. ما از مفهومهايي كليدي همچون «محوطه»، «فضامندي»، «سرعت» و «مكان» حداكثر ميتوانيم بهسان استعارههايي آسانياب براي وقفه و اخلال افكندن در سياستهاي عادتشده و جاافتاده بهره جوييم. مفهومهايي از اين دست فاقد صورتبندي نظري ميمانند، حتي اگر كار كانلي به طور بارزي يك كار پيچيده و تراشخورده نظري باشد. وقفهافكنيهاي ناشي از فضامنديها صرفا ابزاري به دست ميدهند براي دفاع از نوعي تكثرگرايي فراخدامن سياسي و چندبعديگرايي مبتني بر تفاوت.
منبع:
http://www.davidharvey.org/media/cosmopol.pdf
پینوشت:
1- Jonestown: نام محلي در جمهوري گويان (Guyana) كه پيروان رهبري مذهبي به نام جيم جونز در آن زندگي ميكردند. در 1974، آنان جملگي طي مراسمي آييني با سم خود را كشتند، واقعهاي كه به «قتلعام جونزتاون» مشهور است.