سنگین‌ترین بار و مغاک روشنایی بازگشت ابدی ابرانسان نیچه

سنگین‌ترین بار و مغاک روشنایی بازگشت ابدی ابرانسان نیچه

شاید یکی از مهم‌ترین راه‌هایی که ما برای درک سنت داریم تلاش برای ترجمه‌کردن آن سنت است و بخش کوچکی از ترجمه‌کردن معنای تحت‌اللفظی‌اش است. ترجمه پوششی است برای واساختن موقعیت یا بستری که یک متن در آن تولید شده. در واقع یکی از کارکردهای خود ترجمه ایجاد اتصالی در متن مبدا است.

تاریخ ثبت: (1397/05/27 )  تاریخ بروزآوری: (1397/05/27 )

این مطلب (784)  بار مطالعه شده است.

این مطلب را با دوستان خود در واتساپ به اشتراک بگذارید.

 بازگشت ابدی ابرانسان نیچه

ترجمه کتاب «کوتاه‌ترین سایه» در پی یک جور کنجکاوی آغاز شد. نیچه‌ای که ما در ایران می‌شناختیم یک نیچه نسبی‌گرا، پست‌مدرن، بازیگوش وگاه چهره‌ای عرفانی بود. به لحاظ سبکی نیز متفکری بود که معمولا از کلمات قصار کمک می‌گرفت و زبان شاعرانه‌ای داشت.

ادعای نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» نگارش یک اپرای فلسفی است، بنابراین زبانی که در ترجمه آقای آشوری استفاده شده بود با این ادعا همخوان بود و کار جذابی درآمد. اما ترجمه‌های آشوری در آثار بعدی نیچه کماکان تکرار همان سبک ترجمه «چنین گفت زرتشت» بود، بدون توجه به تفاوت این آثار با یک اپرای فلسفی. کنجکاوی دیگر اینکه، رخداد اصلی جهان مدرن نزد نیچه مبحث خدای مسیحی معرفی می‌شود و مسئله این است که چگونه آثار نیچه، به‌رغم این ادعا، در فارسی منتشر می‌شود و به چاپ‌های زیادی هم می‌رسد. از طرف دیگر، در دسته‌بندی ایدئولوژیکی تاریخ ترجمه تفکر در ایران مارکسیست‌ها و چپ‌گرایان سراغ متون خاصی می‌روند. معلوم است که برای مارکسیست‌ها چه متن‌هایی مهم است و مانند متون مقدس دائما آنها را بازخوانی و تحسین می‌کنند. اینکه مارکسیست‌ها نیچه یا فروید بخوانند یا نیازی به خواندن این چهره‌ها داشته باشند مثل یک انحراف است. این موضوع هم به کنجکاوی دامن می‌زد. ترجمه کتاب «کوتاه‌ترین سایه» در درجه اول تلاشی بود برای پاسخ به این سؤال‌ها. ولی از آن مهم‌تر برای نسل ما ترجمه ذیل پروژه‌ای تعریف می‌شد که از طریق مراد فرهادپور آن را با تفکر گره می‌زد. فرهادپور یکی از مهم‌ترین کتاب‌های نیچه را که رنگ‌وبوی شاعرانه نداشت با عنوان «فلسفه، معرفت، حقیقت» ترجمه کرده بود به همراه مقدمه‌ای مهم.

در سنت مکتب فرانکفورت، مارکس همان‌قدر مهم است که فروید و نیچه. این سنت از فروید برای معرفی تبارشناسی جدیدی از سوژه روشنگری کمک می‌گیرد و به جای ادیپوس از اودسئوس صحبت می‌کند. به همان اندازه نیچه را متفکری می‌داند که قوی‌ترین روایت از دیالکتیک روشنگری یا دیالکتیک منفی ارائه کرده است و نه یک متفکر پست‌مدرن ضددیالکتیک آن‌گونه که امروزه باب شده. اما به این همه باید نکته‌ای دیگر هم افزود. طبق قرائت رایج، نیچه از مقولات نخ‌نمای متافیزیکی مدد نمی‌گیرد و اشاره به حقیقت نمی‌کند. بلکه نماینده تمام‌عیار منظرگرایی است، یعنی ما دسترسی به فاکت‌ها نداریم و با تکثری از تفسیرها و روایت‌های مختلف از واقعیت سروکار داریم. در این روایت، او یکی از اولین چهره‌های حمله‌کننده به روایت‌های کلان، از جمله گفتار مارکسیسم، است. سؤال این است که مارکسیست‌ها چطور می‌توانند سراغ نیچه بروند؟ 


این کتاب اولین کتاب از سری کتاب‌هایی با عنوان کلی «اتصالی‌ها» بود. ادعای این مجموعه کتاب‌ها این بود که هر قرائت رادیکال باید اتصال کوتاه در مدار متن و نیز در سوژه قرائت ایجاد کند. برای ایجاد اتصالی در مدار همه متن‌ها از یک گفتار کمک گرفته می‌شود، یعنی گفتار نظری لکان که خود نماینده تمام‌عیار اتصالی‌کردن بین گفتارهای نظری مختلف از هگل و زبان‌شناسی سوسور تا مارکسیسم و بازگشت به فروید بود. اولین کتاب از این مجموعه ایجاد اتصالی در مدار متن‌های نیچه بود و مواجه‌کردن لکانی‌های چپ با نوشته‌های نیچه. در اینجا نیچه‌ای معرفی می‌شود که نظریه‌ای درباره حقیقت دارد، حقیقت در نوشته‌های نیچه به مثابه امر واقعی یافتنی است و او از مهم‌ترین متفکران رخداد است. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای زوپانچیچ تفسیر او از امر واقعی در تقابل با امر متعالی است. از نظر او، امر واقعی حد درونی هر گفتار نظری است. به‌این‌ترتیب وقتی کسی مشغول خواندن متنی خاص، از جمله نیچه، می‌شود به دنبال آن حد درونی است. یعنی اگر نیچه به دلیل سبک خاصش و نیز حمله به کل تاریخ متافیزیک و زبان خاصی که در نوشتن به کار می‌برد خودش هم شریک جرم قرائت‌هایی که بعدا از نیچه می‌شود بوده ولی ما موظفیم وقتی متن او را می‌خوانیم به این حدها نزدیک شویم. باید حد درونی نیچه‌ای را پیدا کرد که ظاهرا ضد‌حقیقت و نسبی‌گراست.
یکی از ادعاهای زوپانچیچ در کتاب «کوتاه‌ترین سایه» این است که نیچه متفکر منظرمندی (perspectivity) است نه متفکر منظرگرایی (perspectivism). این تمایز فلسفی مهمی است. در ترجمه این کتاب کوشیدیم فرایند فهم آن متن جزئی باشد از تلاش‌مان برای فهم سنتی که آن متن به آن تعلق دارد. شاید یکی از مهم‌ترین راه‌هایی که ما برای درک سنت داریم تلاش برای ترجمه‌کردن آن سنت است و بخش کوچکی از ترجمه‌کردن معنای تحت‌اللفظی‌اش است. ترجمه پوششی است برای واساختن موقعیت یا بستری که یک متن در آن تولید شده. در واقع یکی از کارکردهای خود ترجمه ایجاد اتصالی در متن مبدا است. وقتی ما متن مبدا را به فضای زبان خودمان می‌آوریم اینکه این کار را چه زمانی انجام می‌دهیم و در جواب به کدام سؤال‌هایی که در این فضا مطرح شده، همه اتصالی‌هایی است که در متن مبدا ایجاد می‌کند. در مورد صحبت مازیار اسلامی و انتخاب «نیمروز» در کلام نیچه هم ذکر یک نکته ضروری است. یکی از اسباب محبوبیت و سوءبرداشت از نوشته‌های نیچه این است که او متفکری است که بیش از مفهوم‌ها از استعاره‌ها استفاده می‌کند. استعاره‌ها در تفکر نیچه با همان تعبیر دریدایی که زوپانچیچ هم به آن اشاره می‌کند یک جور مفهوم‌های غیرمفهومی هستند، یعنی حد خود مفهوم‌ها، چون تبارشناسی مفهوم‌ها ما را درگیر استعاره می‌کند. ولی آنها استعاره‌هایی‌اند که می‌کوشند به تراز مفهوم برسند. راحت نمی‌توان گفت نیمروز در تفکر نیچه یک مفهوم است بلکه استعاره‌ای است در حال مفهوم‌شدن یا صیرورت یک مفهوم. نکته بعدی به برداشت غالب از لحظه (moment) بر‌می‌گردد. تعبیر «لحظه» به «نقطه» یکی از نکاتی است که کتاب زوپانچیچ شدیدا نقدش می‌کند. وقتی از لحظه صحبت می‌کنیم از چیز دیگری صحبت می‌کنیم نه از یک نقطه در خط زمان. 


مواجهه لکان و دلوز
مهم‌ترین دستاورد زوپانچیچ در سنت نیچه‌خوانی چیست؟ برای این‌ منظور از مقاله کیت انسل پیرسون کمک می‌گیرم. او هم جزء متفکرانی است که حضورش در ایران عجیب است. سال‌ها پیش کتابی از او به فارسی ترجمه شد («هیچ‌انگار تمام‌عیار»، ترجمه محسن حکیمی). آن موقع امثال من خبر نداشتیم که او آدم مهمی در فهم نیچه، دلوز و برگسون است. یکی از پاسخ‌هایی که کتاب زوپانچیچ به سؤال نیچه‌خوانی می‌داد این بود که بتوانیم متن‌های نیچه را تبدیل کنیم به میدانی برای مواجهه با گفتارهایی که از مواجهه با هم طفره می‌رفتند. یعنی دعوت از دلوزی‌ها برای لکانی‌خواندن نیچه و بالعکس. جالب توجه است که در کتاب «کوتاه‌ترین سایه» کمتر به دلوز اشاره می‌شود. کیت انسل پیرسون در نقدش به «کوتاه‌ترین سایه» می‌گوید یکی از کلیدی‌ترین مفهوم‌های کتاب از دلوز گرفته شده اما باز هم دلوزی قبل از مدشدن دلوز. یعنی دلوزی که کتاب «نیچه و فلسفه» را نوشته بود. 
مفهومی که پیرسون در نوشته‌های نیچه پررنگ می‌کند «بازگشت ابدی» است. مثل خیلی دیگر از استعاره‌ها و مفهوم‌های نیچه، بازگشت ابدی هم کار خواندن نیچه را راحت می‌کند و هم سخت. هم حال و هوای عرفانی و دین‌های شرقی دارد و هم کار را دشوار می‌کند چون قرار است بازگشت دینی نباشد. خود نیچه از «بازگشت ابدی همان» صحبت می‌کند. مفسران می‌گویند این بازگشت ابدی ابرانسان است. نیچه اصرار می‌کرد که ابرانسان چیزی است که در دل او جا دارد و مهم‌ترین و برترین دغدغه‌اش است. ابرانسان نه انسان است نه همسایه، نه فقیرترین و رنجورترین و نه بهترین انسان. برای درک معنی آن می‌توان به ماه اوت سال 1881 رجوع کرد. در آن سال نیچه برای اولین‌بار یک طرح کلی از بازگشت ابدی و نسبتش با ابرانسان ارائه کرد. یعنی تلاشش برای طرح مجموعه‌ای از مسائل در مورد، به تعبیر خودش، انسانیت مابعد متافیزیکی یا انسانیت جدید. سپس این مفهوم در نوشته‌هایش مشخص‌تر شکل می‌یابد. ابتدا در تریلوژی «آزاده جان‌ها» (Free Spirit) و کامل‌ترینش در «چنین گفت زرتشت». ما در این آثار چندین تصویر از ابرانسان داریم. من دو تصویر را پررنگ می‌کنم. 


دو تصویر از ابرانسان


تصویر اول از ابرانسان دلالت داشت به وقوع تحولی در انسان که با توجه به وظایف جدیدی که از نظر نیچه مقابل روی انسان مدرن است ضرورت دارد. در آن طرح اولیه نیچه مشخصا از سه وظیفه صحبت می‌کند. مفهوم کلیدی در این طرح اولیه یکپارچه‌سازی یا یکی‌ساختن (incorporation) است. وظیفه اول برای انسان مدرن از نظر نیچه که در کتاب «دانش شاد» می‌گوید و معمولا در نیچه‌خوانی‌های ما مغفول است یکپارچه‌ساختن معرفت و حقیقت است. یعنی دو تعبیری که معمولا نیچه شاعرمسلک و عرفان‌گرا چندان با آن سروکار ندارند. این همان نیچه‌ای بود که در کتاب «فلسفه، معرفت، حقیقت» در زبان فارسی شناخته شد. وظیفه دوم، پاکسازی حقایق یا به زبان افلاطون دکساها و ارزش‌گذاری‌هایمان بود. این پروژه‌ای است که در کتاب «انسانی زیاده انسانی» مطرح می‌کند. وظیفه سوم، چشم‌پوشیدن از امور اولین و آخرین یعنی امور صدر و ذیل متافیزیک بود یعنی دغدغه اولین‌ها و آخرین‌ها را کنارزدن. این تصویر اول است. 
تصویر دوم برمی‌گردد به کتاب «چنین گفت زرتشت»؛ یعنی فاصله 1883 تا 1885 میلادی. آنجا ابرانسان کسی است که یک نسبت زمانی جدید با هستی و زمین برقرار می‌کند. نسبت با زمین در کتاب «نیچه و فلسفه» دلوز بسط می‌یابد. نسبت با هستی یا زمان در کتاب زوپانچیچ پررنگ‌تر است. اما در کتاب «چنین گفت زرتشت» نیچه ابرانسان را معنای زمین معرفی می‌کند. منظور انسان مابعد متافیزیکی است. این موجودیت که ماهیت خارق عادتی هم دارد چیزی است که در آن اولین طرح مکتوب نیچه برای تدوین مفهوم بازگشت ابدی با آن مواجه می‌شویم. 
طرح کلی بازگشت ابدی
من گزارشی از این طرح اولیه در مقام نوعی تبار‌شناسی ارائه می‌کنم که به درک دغدغه‌های بعدی نیچه کمک می‌کند؛ یعنی یادداشتی که نیچه در اوت 1881 می‌نویسد. او در این یادداشت از تعبیر «سنگین‌ترین معرفت» استفاده می‌کند. آنچه به‌عنوان آموزه «بازگشت ابدی همان» می‌شناسیم چیزی است که با تقدیر انسان‌های مدرن از نظر نیچه گره می‌خورد. در آن دست‌نوشته نیچه پنج محور مطرح می‌کند: 1) یکپارچه‌ساختن خطاهای بنیادین؛ 2) یکی‌ساختن شورها و انفعالات نفسانی؛ 3) یکی‌ساختن معرفت و معرفت به تعبیر او انکارکننده، چیزی که ما به تعبیر شور معرفت می‌شناسیم یا دغدغه فراگیر دانستن همه‌چیز؛ 4) فرد بی‌گناه، یعنی فرد به‌مثابه آزمون، تخفیف رنج زندگی، خوارسازی و ضعیف‌سازی؛ 5) نیچه نام آخرین محور را بار تازه سنگین می‌گذارد که بر دوش انسان مدرن گذارده می‌شود، یعنی «رجعت ابدی همان». نیچه در توضیح محور پنجم می‌نویسد: «من از اهمیت بی‌نهایت دانسته‌ها، اشتباه‌ها، عادت‌ها و شیوه‌های زیست‌مان برای همه چیزهایی که در راه است صحبت می‌کنم. بازگشت ابدی به این معنی است که ما هر عادتی داریم و هرچه می‌کنیم برای همه چیزهایی که در آینده خواهد آمد تعیین‌کننده خواهد بود». به همین دلیل می‌گوید بار سنگین مسئولیتی بر دوش ما می‌گذارد که نمی‌توان از آن شانه خالی کرد یا حتی به آن جواب داد. سؤال نیچه این است که ما قرار است در مابقی زندگی‌مان چه کنیم؟ ما که اکثر ایام عمرمان را در عمیق‌ترین غفلت سپری کردیم قرار است الان دست به چه کاری بزنیم؟ او خودش می‌گوید که کار ما تدریس مهم‌ترین درس است: سعادت ویژه. 
مسیری که نیچه طی می‌کند با دو، سه کلمه کلیدی گره می‌خورد. نخست می‌گوید ما باید از فلسفه بی‌اعتنایی (indifference) کمک بگیریم، باید یک‌جور بی‌علاقگی اختیار کنیم، وگرنه این‌بار سنگین تازه‌ای که به دوش گذاشته‌ایم ما را منکوب می‌کند. دوم، باید نگرش و وضع کودکان را اختیار کنیم؛ به‌تعبیر دقیق‌تر، باید مثل یک کودک به جدیت هستی و زندگی نظر کرد. نیچه این جدیت را این‌گونه تعریف می‌کند: «تمام کوشش‌های جدی ما برای فهم هرچیزی در مقام صیرورت است و این شامل انکار فردیت خودمان، نگاه‌کردن به جهان با بیشترین تعداد چشم‌های ممکن و زیستن در رانه‌ها و فعالیت‌ها می‌شود. برای اینکه چشم‌های تازه‌ای برای خودمان خلق کنیم و موقتا خودمان را کنار بگذاریم و بعد بتوانیم با آن چشم تازه به هستی که در مقام صیرورت دارد نگریسته می‌شود نظر کنیم. بسط این معنا یعنی حفظ رانه‌ها به‌عنوان شالوده کل دانستن». این واسازی دوگانه‌ای است که معمولا در متافیزیک از قلم می‌افتد. نیچه می‌گوید باید بکوشیم رانه‌ها را به‌عنوان شالوده ‌دانستن حفظ کنیم، ولی در ضمن باید بدانیم این رانه‌ها در کدام مقطع دشمنان دانستن می‌شوند. به گفته او، باید صبر کرد و دید که معرفت و حقیقت را تا چه حد می‌توان یکی و یکپارچه کرد. وقتی سرانجام انسان فقط برای دانستن زندگی کند، یعنی پاتوس یا شور اصلی معرفت بشود، چه تغییری در وجود او رخ خواهد داد؟ به گفته نیچه، هیچ راهی برای تضمین هستی به این شکل نیست مگر حفظ منابع و قوای معرفت و خطاها و شورها. شور معرفت توان خود را از ستیز بین قوای متعارض خواهد گرفت. تلاش نیچه از این پس معطوف به این می‌شود که چگونه زندگی را از زاویه دید حاصل از کل این شور معرفت نگاه کند تا دریابد ماحصل آن برای زندگی خوب چه خواهد بود؛ تعبیری که این‌بار او استفاده می‌کند بازی کودکان زیر نگاه مرد حکیم است؛ یعنی تلاش برای تسلط به شرایط قبلی و بعدی. در آنجاست که می‌گوید نوبت سنگین‌ترین معرفت ممکن می‌رسد. در آن سنگین‌ترین معرفت، انسان یک لحظه از خود می‌پرسد این قطعه از تاریخ که من در آن ایستاده‌ام خودش را تا ابد تکرار می‌کند. تنها راهی که به نظر می‌رسد نوعی بی‌اعتنایی است، یعنی ما می‌توانیم این را نادیده بگیریم، در غیر این‌صورت زیر بارش از پا در می‌آییم. پس بی‌اعتنایی شرط لازم برای تحمل سنگین‌ترین بار است. نیچه جمله تحریک‌آمیزی هم می‌گوید که حتی نباید فلاکت انسان‌های آینده مایه نگرانی ما شود. سؤال این است که آیا ما همچنان می‌خواهیم با چنین روشی به زندگی ادامه دهیم؟ این تعبیر در طرح اولیه مطرح می‌شود. 
نیچه دغدغه یکی‌کردن معرفت و حقیقت را در کنار یک نکته دیگر مطرح می‌کند. آنچه تا ابد خود را تکرار خواهد کرد دقیقا تکینگی تاریخی ماست. عیان‌شدن «بازگشت ابدی همان» آن بار مشخص را روی دوش ما می‌گذارد. این یک نوع حال مستقبل است. در این طرح کلی ما هم با یک جور معرفت و خاطره سروکار داشتیم و هم با یک جور فراموشی بازگشت ابدی. نام آن را در تفکر نیچه می‌توان آنتی‌نومی ایده بازگشت ابدی گذاشت. نیچه در نوشته‌ای با عنوان «آواره و سایه‌اش» مطلبی می‌نویسد در مورد آنجا که بی‌اعتنایی لازم است. ادعا می‌کند، یک زندگی انسانی عالی را بدون یقین‌های متافیزیکی، یعنی اعتقاد به امور اولین و امور آخرین، می‌توان ممکن قلمداد کرد اما اصرار می‌کند ما نیاز به شناخت خاستگاه داریم و فهم اینکه چرا شناخت خاستگاه اعتبار مصیبت‌باری در نوع بشر پیدا کرده. جواب این سؤال را بعد از فرایند پاکسازی ارزش‌ها یا عقاید یعنی رسیدن به یک فضیلت مافوق اخلاقیات در «چنین گفت زرتشت» می‌دهد. یعنی جایی که فضیلت مافوق اخلاقیات را با کلمه صداقت یکی می‌کند. در اینجا به کار زوپانچیچ نزدیک می‌شویم. 
نیچه در «چنین گفت زرتشت» بازگشت ابدی را براساس «رخداد لحظه» صورت‌بندی می‌کند. واژه رخداد بعد از آلن بدیو دوباره به فلسفه برگشت، هرچند در هایدگر و دلوز و چند فیلسوف دیگر نیز هست ولی صورت‌بندی مجدد رخداد در بدیو بارز است. کلمه لحظه هم در کنار رخداد قرار می‌گیرد. مهم‌ترین مثال در کتاب «چنین گفت زرتشت» فصل «درباره مکاشفه دیدار و معما» است. آنجا کسی که جلوی نیچه قرار می‌گیرد کوتوله یا با ترجمه آقای آشوری گورزاد است. در این گفت‌وگوست که مفهوم بازگشت ابدی مطرح می‌شود. در اینجا صحبت از دروازه است. از نظر زوپانچیچ، تناقض ابدی را تنها از یک طریق می‌توان حل کرد. باید به بازگشت ابدی لحظه به‌عنوان یک تکینگی فکر کرد. وقتی نیچه را متفکر رخداد می‌بینیم ابدیت دیگر دورزدن بی‌پایان نیست بلکه ابدیت اشاره به لحظات نادر و کمیابی دارد که دایره‌ای‌بودن در آن لحظات ظاهر می‌شود. مهم لحظه ظهور آن دایره‌ای‌بودن است نه اینکه زمان به شکل دایره‌ای رفتار می‌کند. این در مواجهه دو مختصات زمانی اتفاق می‌افتد. چیزی که با استعاره دروازه درک می‌کنیم. این مواجهه رخداد را، از نظر زوپانچیچ، از این حیث که رخداد است از زمان متمایز می‌کند. تعبیر عالی زوپانچیچ این بود که رخداد مواجهه‌ای است بین آینده و گذشته. رخداد چیزی است که به این ترتیب نه فقط بر آینده تأثیر می‌گذارد بلکه بر گذشته هم تأثیر می‌گذارد. این حدی است که در بحث نیچه درباره رستگاری مطرح می‌شود. چیزی که اراده معطوف به قدرت را اذیت می‌کند بار سنگین گذشته است. لحظه یک نقطه نیست. سؤال این است که در خط زمان این نقطه‌ها داده‌شدگی خود را از کجا گرفته‌اند؟ لحظه از اینجا تا ابدیت در دو جهت متضاد کش می‌آید ولی زمان بازگشت ابدی زمانی نیست که پایان می‌دهد، زمانی است که آغازگر است. این شکافی است که زوپانچیچ تحت‌تأثیر دلوز تأثیر کریستالی زمان می‌نامد. 
زوپانچیچ از استعاره نیمروز استفاده می‌کند و آن را در نوشته‌های نیچه زمان رخداد معرفی می‌کند. این اتفاق در بخش چهارم زرتشت با همین عنوان نیمروز می‌افتد. زوپانچیچ در این بخش به استعاره چاه ابدیت توجه می‌کند. لحظه مثل چاه ابدیت است نه مثل نقطه‌ای روی خط زمان. زوپانچیچ در تفسیر درخشان خود رخداد را به کوچک‌ترین چیز پیوند می‌زند. نیچه دشمن رخدادهای پر‌سر‌و‌صدا بود و معتقد بود فقط اتفاق‌ها و کلام‌هایی که با گام کبوتران می‌آیند می‌توانند جهان را نجات دهند. از نظر زوپانچیچ واژه کلیدی در نوشته‌های نیچه «تقریبا» (nearly) است یعنی چیزی که تقریبا ادراک‌ناپذیر و در مرز نامحسوس‌بودن است. به اعتقاد زوپانچیچ، خیلی مهم است وقتی نیچه را می‌خوانیم ابدیت را مساوی دایره نگیریم. رخداد همیشه مواجهه بین گذشته و آینده است و اتفاقی است که نه فقط بر آینده بلکه بر گذشته هم تأثیر می‌گذارد و برای همین نیچه می‌گوید رخداد یگ گودال در ‌دل زمان یعنی همان چاه ابدیت است. این برداشت نیچه از ابدیت نه کش‌آمدن بی‌پایان هرچند دایره‌ای زمان بلکه دقیقا ناظر بر یک لحظه بی‌زمان است. استعاره چاه و مغاک ابدیت به همین معنا اشاره دارد و نیچه لحظه ابدیت را با احساسی مقایسه می‌کند که ما هم از سر می‌گذرانیم. زوپانچیچ می‌گوید که لحظه ابدیت در نیچه شبیه احساسی است که ما داریم به خواب می‌رویم. در آن لحظه احساس می‌کنیم زیر پایمان دارد خالی می‌شود. مثل اینکه خود زمان است که زیر پایمان را خالی می‌کند و به یک سفر طولانی می‌برد. آن زمان طولانی با معیار زمان خطی فقط یک لحظه است. ابدیت یا نامتناهیت با دو استعاره دیگر هم پیوند می‌خورد یکی نگاه و دیگری چشم‌ها. آخرین نمونه قطعه‌ای از «دانش شاد» نیچه است. نام این قطعه «ترانه‌های امیر یاغی» یا یک شاهزاده قانون‌شکن است. زوپانچیچ سطرهایی از این قطعه را برای تدقیق مفهوم رخداد در تفکر نیچه انتخاب کرده است. نیچه می‌نویسد: «خفته است بر بستر فضا و زمان، نیمروز/ فقط چشم‌های تو، غول‌آسا /خیره در من می‌نگرد،‌ ای بی‌نهایت». 
در تفسیر پیرسون این مغاک نامتناهی آسمان پاک و صاف و خالی‌شده از اخلاقیات متافیزیکی است. این مغاک عجیبی است چون معمولا تصویری که ما از مغاک داریم تیرگی و سیاهی است ولی مغاک نیچه روشنایی است. این آسمان، آسمان قبل از طلوع آفتاب و پیش‌زمینه زمان رخداد است. زوپانچیچ و ژیژک می‌گویند مغاک نامتناهی که در چشم جای دارد و خیره به ما نگاه می‌کند همان شب جهان هگلی است.

برچسب: نیچه; ابرانسان; مکتب فرانکفورت
اثر یا گردآوری: صالح نجفی;منبع: روزنامه شرق   -  لینک منابع: http://www.sharghdaily.ir/fa/main/detail/193858   -  

آخرین مطالب مرتبط:

1403/02/05 21:54
در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • «انجمن خرد» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • انجمن خرد از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • درج در قسمت هایی که با ستاره قرمز مشخص گردیده الزامی است.
  • تعداد کاراکترهای نام، ایمیل و نظر نباید به ترتیب بیش از 100، 300 و 500 بیشتر باشد . در صورت عدم رعایت متاسفانه نظر شما ثبت نخواهد گردید.
  • نظرات پس از تأیید مدیر سایت منتشر می‌شود.

نام:

پست الکترونیک:

متن نظر:

کد امنیتی:

نظرات: